درباره وبلاگ


عمری چكش برداشتم و بر سر میخی كه روی سنگ بود كوبیدم. اكنون می فهمم كه هم چكش خودم بودم، هم میخ و هم سنگ. فرانتس كافكا
آخرین مطالب
پيوندها



نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 32
بازدید دیروز : 11
بازدید هفته : 58
بازدید ماه : 57
بازدید کل : 25103
تعداد مطالب : 305
تعداد نظرات : 130
تعداد آنلاین : 1



لرزش راست كليك
chat - chat سفارش ساعت دیواری

دریافت كد ساعت

استخاره با قرآن
استخاره

گنجینه ی ادب پارسی




  

 

پس از آفرینش آدم خدا گفت به او : نازنینم آدم

باتو رازی دارم !

اندکی پیشتر آی ،

آدم آرام و نجیب آمد پیش ،

زیر چشمی به خدا می نگرسیت ،

محو لبخند غم آلود خدا ، دلش انگار گریست.

نازنینم آدم ، ( قطره ای اشک ز چشمان خداوند چکید )

یاد من باش ، که بس تنهایم .

بغض آدم ترکید ، گونه هایش لرزید .

به خدا گفت :

من به اندازه ی ...

من به اندازه ی گل های بهشت ... نه ...

به اندازه ی عرش ... نه ... نه...

من به اندازه ی تنهاییت ، ای هستی من ، دوستدارت هستم.

آدم کوله اش را برداشت ،

خسته و سخت قدم برمیداشت.

راهی ظلمت پرشور زمین.

زیر لبهای خداوند باز شنید :

نازنینم آدم !

نه به اندازه ی تنهایی من ،

نه به اندازه ی عرش ،

نه به اندازه ی بهشت ،

که به اندازه ی یک دانه ی گندم ،

تو فقط یادم باش!!!



دو شنبه 25 آذر 1392برچسب:, :: 13:26 ::  نويسنده : بهمن خسروجردی

قلب های کوچکتر از غصه

 

وقتی که قلب‌هایمان‌ کوچک‌تر از غصه‌هایمان‌ میشود،

وقتی نمیتوانیم‌ اشک هایمان ‌را پشت‌ پلک‌هایمان‌ مخفی کنیم‌

و بغض هایمان ‌پشت‌ سر هم‌ میشکند ...

وقتی احساس‌ میکنیم

بدبختیها بیشتر از سهم‌مان‌ است

و رنج‌ها بیشتر از صبرمان ...

وقتی امیدها ته‌ میکشد

و انتظارها به‌ سر نمیرسد ...

وقتی طاقتمان تمام‌ میشود

و تحمل مان‌ هیچ ...

آن‌ وقت‌ است‌ که‌ مطمئنیم‌ به‌ تو احتیاج‌ داریم

و مطمئنیم‌ که‌ تو

فقط‌ تویی که‌ کمکمان‌ میکنی ...

آن‌ وقت‌ است‌ که‌ تو را صدا میکنیم

و تو را میخوانیم ...

آن‌ وقت‌ است‌ که‌ تو را آه‌ میکشیم

تو را گریه ‌میکنیم ...

و تو را نفس میکشیم ...

وقتی تو جواب ‌میدهی،

دانه ‌دانه‌ اشکهایمان ‌را پاک‌ میکنی ...

و یکی یکی غصه‌ها را از دلمان ‌برمیداری ...

گره‌ تک‌تک‌ بغض‌هایمان‌ را باز میکنی

و دل شکسته‌مان‌ را بند میزنی ...

سنگینی ها را برمیداری

و جایش‌ سبکی میگذاری و راحتی ...

بیشتر از تلاشمان‌ خوشبختی میدهی

و بیشتر از حجم لب‌هایمان، لبخند ...

خواب‌هایمان‌ را تعبیر میکنی،

و دعاهایمان‌ را مستجاب ...

آرزوهایمان‌ را برآورده می کنی ؛

قهرها را آشتی میدهی

و سخت‌ها را آسان

تلخ‌ها را شیرین میکنی

و دردها را درمان

ناامیدی ها، همه امید میشوند

و سیاهی‌ها سفید سفید ...



دو شنبه 25 آذر 1392برچسب:, :: 13:22 ::  نويسنده : بهمن خسروجردی

گفتگو با خدا

پسر کوچولو به مادر خود گفت : مامان کجا می ری؟

مادر گفت : عزیزم بازیگری معروف که از محبوبیت زیادی برخوردار است به شهر ما آمده است

این طلایی ترین فرصتی است که می توانم او را ببینم وبا او حرف بزنم ، خیلی زود برمی گردم

اگر او وقت آن را داشته باشد که با من حرف بزند چه محشری می شود

و در حالی که لبخندی حاکی از شادی به لب داشت با فرزندش خداحافظی کرد

حدود نیم ساعت بعد مادرش با عصبانیت به خانه برگشت

پسر به مادرش گفت :

مادر چرا چهره ی پریشانی داری؟

آیا بازیگر محبوبت را ملاقات کردی؟

مادر با لحنی از خستگی و عصبانیت گفت :

من و جمعیت زیادی از مردم بسیار منتظر ماندیم اما به ما خبر رساندند که او نیم ساعت است که این شهر را ترک کرده است

ای کاش خدا شهرت و محبوبیتی را که به این بازیگر داده است به ما داده بود

کودک پس از شنیدن حرف های مادر به اتاق خود رفت ولباس های خود رابیرون آورد و گفت :

مادر آماده شو با هم به جایی برویم من می توانم این آرزوی تو را برآورده کنم

اما مادر اعتنایی نکرد و گفت :

این شوخی ها چیست او بیش از نیم ساعت است که این شهر را ترک کرده است

حرف های تو چه معنی ای می دهد؟

 

پسر ملتمسانه گفت :

مادرم خواهش می کنم به من اعتماد کن فقط با من بیا

مادر نیز علی رغم میل باطنی خود درخواست فرزند خود را پذیرفت زیرا او را بسیار دوست می داشت

بنابراین آن دو به بیرون از خانه رفتند

پس از چندی قدم زدن پسر به مادرش گفت : رسیدیم

در حالی که به کلیسای بزرگ شهر اشاره می کرد

مادر که از این کار فرزندش بسیار دلخور شده بود با صدایی پر از خشم گفت :

من به تو گفتم که الان وقت شوخی نیست

این رفتار تو اصلا زیبا نبود

 

کودک جواب داد :

مادر تو در سخنان خود دقیقا این جمله را گفتی که ای کاش خدا شهرتی و محبوبیتی را که به این بازیگر داده است به ما داده بود

پس آیا افتخاری از این بزرگ تر است که با کسی که این شهرت و محبوبیت را داده است

نه آن کسی که آن را دریافت کرده است حرف بزنی؟

آیا سخن گفتن با خدا لذت بخش تر از آن نیست که با آن بازیگر محبوب حرف بزنی؟

وقتی خدا همیشه در دسترس ماست پس چه نیاز به بنده ی خدا

مادر هیچ نگفت و ساکت ماند

 

 

مرد خوشبخت

سلطان بزرگی پس از اینکه گرفتار بیماری سختی شد گفت :

نصف قلمرو پادشاهی‌ام را به کسی می‌دهم که بتواند مرا معالجه کند

تمام طبیبان دور هم جمع شدند تا ببیند چطور می شود شاه را معالجه کرد اما نوانستند

تنها یکی از طبیبان گفت :

من می‌توانم شاه را معالجه کنم

اگر یک آدم خوشبخت را پیدا کنید پیراهنش را بردارید و تن شاه کنید پادشاه معالجه می شود

 

شاه سربازانش را برای پیدا کردن یک آدم خوشبخت فرستاد

آنها به تمام شهرها سفر کردند ولی نتوانستند آدم خوشبختی پیدا کنند حتی یک نفر پیدا نشد که کاملا راضی باشد

آن که ثروت داشت بیمار بود

آن که سالم بود در فقر دست و پا می زد یا اگر سالم و ثروتمند بود زن و زندگی بدی داشت

یا اگر فرزندی داشت فرزندانش بد بودن

 

خلاصه هر آدمی چیزی داشت که از آن گله و شکایت کند

یک شب پسر شاه از کنار کلبه‌ای فقیرانه رد می شد که شنید یک نفر دارد چیزهایی می‌گوید

شکر خدا که کارم را تمام کرده‌ام

سیر و پر غذا خورده‌ام و می‌توانم  بخوابم

چه چیز دیگری می‌توانم بخواهم؟

پسر شاه خوشحال شد و دستور داد که پیراهن مرد را بگیرند

و پیش شاه بیاورند و به مرد هم هر چقدر بخواهد بدهند

سربازان برای بیرون آوردن پیراهن مرد توی کلبه رفتند

اما مرد خوشبخت آن قدر فقیر بود که پیراهن نداشت

 

 

 

من کی هستم؟

من دوشیزه مکرمه هستم

وقتی زن ها روی سرم قند می سابند و همزمان قند توی دلم آب می شود

من مرحومه مغفوره هستم

وقتی زیر یک سنگ سیاه گرانیت قشنگ خوابیده ام

من همسری مهربان و مادری فداکار هستم

وقتی شوهرم برای اثبات وفاداری اش آگهی وفات مرا

در صفحه اول پرتیراژترین روزنامه شهر به چاپ می رساند

من ضعیفه هستم

وقتی ریش سفیدهای فامیل می خواهند از برادر بزرگم حق ارثم را بگیرند

من بی بی هستم

وقتی نوه و  نتیجه هایم تیک تیک از من عکس می گیرند

من مامی هستم

وقتی دختر نوجوانم در جشن تولد دوستش دروغ پردازی  می کند

من مادر هستم

وقتی مورد شماتت همسرم قرار می گیرم

چون آن روز به  یک مهمانی زنانه رفته بودم و غذای بچه ها را درست نکرده بودم

من زنیکه هستم

وقتی مرد همسایه تذکرم را در خصوص درست گذاشتن ماشینش در پارکینگ می شنود

من مامانی هستم

وقتی بچه هایم خرم می کنند تا خلاف هایشان را به پدرشان نگویم

من یک کدبانوی تمام عیار هستم

وقتی شوهرم در حال خوردن قورمه سبزی است

من در ماه اول عروسی ام

خانم کوچولو ، عروسک ، ملوسک ، خانمی ، عزیزم ، عشق من ، پیشی ، قشنگم ، عسلم ویتامین هستم

دامادم به من وروره جادو می گوید

حاج آقا مرا والده آقا مصطفی صدا می زند

من مادر فولادزره هستم

وقتی بر سر حقوقم با این و آن می جنگم

مادرم مرا به خان روستا کنیز شما معرفی می کند

واقعا من کی هستم؟

 

 

دلسوزی عزراییل

روزی رسول خدا (ص) نشسته بود

عزراییل به زیارت آن حضرت آمد

پیامبر(ص) از او پرسید : ای برادر

چندین هزار سال است که تو مأمور قبض روح انسان ها هستی

آیا در هنگام جان کندن آنها دلت برای کسی سوخته است؟

عزارییل گفت در این مدت دلم برای دو نفر سوخت :

 

یک :

روزی دریایی طوفانی شد و امواج سهمگین آن یک کشتی را در هم شکست

همه سر نشینان کشتی غرق شدند تنها یک زن حامله نجات یافت

او سوار بر پاره تخته کشتی شد و امواج ملایم دریا او را به ساحل آورد

و در جزیره ای افکند و در همین هنگام فارغ شد و پسری از وی متولد شد

من مأمور شدم که جان آن زن را بگیرم دلم به حال آن پسر سوخت

دو :

هنگامی که شداد بن عاد سال ها به ساختن باغ بزرگ و بی نظیر خود پرداخت

و همه توان و امکانات و ثروت خود را در ساختن آن صرف کرد

و خروارها طلا و جواهرات برای ستون ها و سایر زرق و برق آن خرج نمود تا تکمیل نمود

وقتی خواست به دیدن باغ برود همین که خواست از اسب پیاده شود

و پای راست از رکاب به زمین نهد هنوز پای چپش بر رکاب بود

که فرمان از سوی خدا آمد که جان او را بگیرم

آن تیره بخت از پشت اسب بین زمین و رکاب اسب گیر کرد و مرد

دلم به حال او سوخت بدین جهت که او عمری را به امید دیدار باغی که ساخته بود سپری کرد

اما هنوز چشمش به باغ نیفتاده بود اسیر مرگ شد

در این هنگام جبرئیل به محضر پیامبر (ص) رسید و گفت ای محمد

خدایت سلام می رساند و می فرماید :

به عظمت و جلالم سوگند شداد بن عاد همان کودکی بود که

او را از دریای بیکران به لطف خود گرفتیم و از آن جزیره دور افتاده نجاتش دادیم

و او را بی مادر تربیت کردیم و به پادشاهی رساندیم

در عین حال کفران نعمت کرد و خود بینی و تکبر نمود

و پرچم مخالفت با ما بر افراشت

سر انجام عذاب سخت ما او را فرا گرفت

تا جهانیان بدانند که ما به آدمیان مهلت می دهیم

ولی آنها را رها نمی کنیم



دو شنبه 18 آذر 1392برچسب:, :: 13:48 ::  نويسنده : بهمن خسروجردی

شعر اول

من به یک نمره ناقابل ده خشنودم

و به لیسانس قناعت دارم

من نمی خندم اگر دوست من می افتد

من در این دانشگاه در سراشیب کسالت هستم

خوب می دانم کی استاد کوئیز می گیرد

اتوبوس کی می آید

خوب می دانم برگه حذف کجاست

هر کجا هستم باشم

تریا ، نقلیه و دانشکده از آن من است

چه اهمیت دارد، گاه می روید خار بی نظمی ها

رخت ها را بکنیم ، پی ورزش برویم

توپ در یک قدمی است

و نگوییم که افتادن مفهوم بدی است

و نخوانیم کتابی که در آن فرمول نیست

و بدانیم اگر سلف نبود همگی می مردیم

و بدانیم اگر جزوه استاد نبود همه می افتادیم

و بدانیم اگر نقلیه نبود همگی می مانیم

و نترسیم از حذف و بدانیم اگر حذف نبود می ماندیم

و نپرسیم کجاییم و چه کاری داریم

و نپرسیم که در قیمه چرا گوشت نیست

و اگر هست چرا یخ زده است

بد نگوییم به استاد اگر نمره تک آوردیم

کار ما نیست شناسایی مسئول غذا

کار ما شاید این است که در حسرت یک صندلی خالی پیوسته شناور باشیم

 

شعر دوم

اهل دانشگاهم!

اما نیستم دانشجو

کارت من گمشده است

من به مشروط شدن نزدیکم

آشنا هستم با سرنوشت همه دانشجویان

نبضشان را می گیرم

هذیان هاشان را می فهمم

من ندیدم هرگز یک نمره بیست

من ندیدم که کسی ترم آخر باشد

من در این دانشگاه چقدر مضطربم

 

شعر سوم

در دانشکده اتوبوسی دیدم یک عدد صندلی خالی داشت

من کسی را دیدم که از داشتن یک نمره ده دم دانشکده پشتک می زد

دختری دیدم که به ترمینال نفرین می کرد

اتوبوسی دیدم پر از دانشجو و چه سنگین می رفت

سفر سبز چمن تا کوکو

بارش اشک پس از نمره تک

جنگ آموزش با دانشجو

جنگ دانشجویان سر ته دیگ غذا

جنگ نقلیه با جمعیت منتظران

حمله درس به مخ

حذف یک درس به فرماندهی رایانه

فتح یک ترم به دست ترمیم

قتل یک نمره به دست استاد

مثل یک لبخند در آخر ترم همه جا را دیدم

 

شعر چهارم

استاد از من پرسید چند نمره ز من می خواهی ؟

من از او پرسیدم نمره سیری چند ؟

پدرم استاتیک را از بر داشت و کوئیز هم می داد

درس ها را آن روز حفظ می کردم در خواب

امتحان چیزی بود مثل آب خوردن

درس بی رنجش می خواندم

نمره بی خواهش می آوردم

تا معلم پارازیت می انداخت همه غش می کردند

و کلاس چقدر زیبا بود و معلم چقدر حوصله داشت

درس خواندن آن روز مثل یک بازی بود

کم کمک دور شدیم از آنجا بار خود را بستیم

عاقبت رفتیم دانشگاه به محیط خس آموزش

رفتم از پله دانشکده بالا

بارها افتادم



دو شنبه 18 آذر 1392برچسب:, :: 13:30 ::  نويسنده : بهمن خسروجردی