درباره وبلاگ


عمری چكش برداشتم و بر سر میخی كه روی سنگ بود كوبیدم. اكنون می فهمم كه هم چكش خودم بودم، هم میخ و هم سنگ. فرانتس كافكا
آخرین مطالب
پيوندها



نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 19
بازدید دیروز : 11
بازدید هفته : 45
بازدید ماه : 44
بازدید کل : 25090
تعداد مطالب : 305
تعداد نظرات : 130
تعداد آنلاین : 1



لرزش راست كليك
chat - chat سفارش ساعت دیواری

دریافت كد ساعت

استخاره با قرآن
استخاره

گنجینه ی ادب پارسی




 

شب شده بود و خیابان خلوت بود.دختر جوان در حالی کاپشنش را به بدن نحیفش فشار می داد که لباسش خیس شده بود.سرمای هوا،نم نم باران او را کلافه کرده بود.کلافه از زندگی،کلافه از دنیا، از ناپدری ای که کارش کتک زدن او و مادرش بود.او از همه این اتفاق ها کلافه بود.نمیدانست چرا و چه طوری از خانه بیرون آمده است.فقط تنها چیزی که یادش بود ضجه های مادر بیچاره اش بود که مثل همیشه دوباره و دوباره و دوباره در ذهنش طنین انداز می شد.بی هدف راه خود را پیش گرفته بود.نمی دانست به کجا برود.در این شهر که گرگ خای انسان نمایش بیشتر از انسان هایش بودند نمی دانست به کجا برود.فقط  دنبال سرپناهی امن بود.در افکار خودش غرق بود که ناگهان با ترمز ماشینی در کنارش به خود آمد.آن قدر این صحنه ناگهانی بود که چندین برابر بر ترسش افزود.حال دیگر به وضوح دندان هایش به هم می خورد و بر خود می لزرید.صدایی چندش آور از داخل ماشین بیرون آمد:خانم خوشکله جایی می رید برسونمتون.دختر آن قدر ترسیده بود که عاجز از هرگونه پاسخ دادن بود.فقظ تنها کاری که توانست بکند این بود که با گام هایی لرزان تر از قبل به راهش ادامه دهد.ولی صاحب ماشین او را رها نمی کرد و مدام دنبالش می رفت.خانم خوشکله اذیت نکن دیگه.ببین چه قدر هوا سرده.بیا بشین یه امشب رو بریم خوش بگذرونیم.نگاهش را به صاحب ماشین دوخت.ناگهان نفرت در چشمانش شعله ور شد چرا که صاحب ماشین شباهت دوری به ناپدری اش داشت ولی همان شباهت کم در آن لحظه در نظر او بسیار زیاد بود.همان عصبانیت همیشگی به سراغش آمد و با صدای بلند فریاد زد:برو گمشو عوضی.صاحب ماشین جلوتر رفت و توقف کرد و از ماشین پیاده شد.به طرف دختر جوان آمد و گفت:بهت میگم بیا سوار شو.جای بدی که نمیبرمت و دست او را گرفت.دختر جوان دست و پا می زد ولی نمیتوانست خودش را چنگال مرد دیو صفت نجات دهد.فقط در یک لحظه تمام نیرویش را جمع کرد و با تمام قدرت مرد را هول داد.مرد تعادلش را از دست داد و نقش بر زمین شد و در همان لحظه سرش به گوشه جدول کنار خیابان برخورد کرد و بیهوش شد.

دختر جوان فقط این صحنه ها را نگاه می کرد.باورش نمی شد.با قدم هایی لرزان جلو رفت چند بار مرد را صدا زد ولی مرد از جایش تکان نمی خورد و از سرش به شدت خون می آمد. بغض گلوی دختر را می فشرد.تا جایی که توان داشت شروع به دویدن کرد و فریاد می زد:خدایا آخه چرا من...چرا این همه با بنده هات بدی؟مگه من چیکارت کرده بودم؟مگه من چی ازت خواستم؟یه پدر داشتم که اونم ازم گرفتی...آخه چرا...چرا...دختر اصلا حواسش نبود که به داخل خیابان رفته و در حال دویدن است به سر چهاراه که رسید همان طور داشت با خود حرف میزد.ناگهان صدای ترمز ماشینی او را متوجه خود کرد و دو چراغ نورانی و دیگر هیج نفهمید.

هنگامی که چشمانش را باز کرد حس بسیار خوبی داشت.دیگر از هیچ چیز دلگیر و ناراحت نبود. شادی عجیبی وجودش را فرا گرفته بود.ناگهان پدرش را دید که رو به رویش ایستاده و لبخند می زند با تمام وجود به سوی پدر دوید. پدرش بسیار نورانی شده بود.او هم به سمت دختر دوید و یکدیگر را آغوش گرفتند و با هم به پرواز درآمدند.

و تنها یک جنازه درهم کوفته شده از دخترک روی زمین افتاده بود.باران به شدت می زد و خون های صورت دخترک را پاک می کرد.گویی باران نیز به پاکی دختر ایمان داشت.

 

 فقط نظر یادتون نره

نویسنده:مسافر انتظار

راحت شده



ادامه مطلب ...


یک شنبه 28 اسفند 1390برچسب:, :: 13:50 ::  نويسنده : بهمن خسروجردی

 

  انسان هوشمندي كه به هوشمندي خود مي نازد، به زنداني مي ماند كه به بزرگي زندانش مي بالد.((سيمون ديل))


نگذاريم تقويم و ساعت، اين حقيقت را از يادمان ببرد كه لحظه لحظه ي زندگي يك معجزه است و در پس آن، حقيقتي.((اج - جي - ولز))


بركت عمر را در روشنايي چشم و فرح دل را در مشاهده زيبايان بدانيد.((عبيد زاكاني))
 


در دنيا تنها دو چيز زيباست: زن و گل.((مالرب))


در ميان ملكات ذهني، حافظه بيش از همه مي شكفد و پيش از همه مي ميرد.((كولتون))
 


كمربند سلطنت، نشان نوكري براي سرزمين من است. نادرها بسيار آمده اند و باز خواهند آمد، اما ايران و ايراني بايد هميشه در بزرگي و سروري باشد؛ اين آرزوي تمام عمرم بوده است.((نادر شاه افشار))


اگر به انسان ها شخصيت و فرصت ابراز عقيده و پاداش و امكان مشاركت بدهيد، رشد خواهند كرد و انديشه هاي ناب خود را بيرون خواهند ريخت.((رابرت اسلاتر))
 


دقت و تمركز، رموز عملكرد عالي هستند.((برايان تريسي))
 



ادامه مطلب ...


یک شنبه 21 اسفند 1390برچسب:, :: 13:12 ::  نويسنده : بهمن خسروجردی

یاد باد آنکه سر کوی تو ام منزل بود

دیده را روشنی از آب درت حاصل بود

 

راست چون سوسن و گل از اثر صحبت پاک

بر زبان بود مرا آنچه تو را در دل بود

 



ادامه مطلب ...


پنج شنبه 18 اسفند 1390برچسب:, :: 19:2 ::  نويسنده : بهمن خسروجردی

عشق چیزی است که بی عقلان را عاقل می کند ، عقلان را عاقل تر می کند و آن ها را که بیش از اندازه عاقل هستند را کمی بی قید می سازد . 

    



ادامه مطلب ...


چهار شنبه 17 اسفند 1390برچسب:, :: 9:12 ::  نويسنده : بهمن خسروجردی

                                      



سه شنبه 16 اسفند 1390برچسب:, :: 14:51 ::  نويسنده : بهمن خسروجردی

این چه حرفی است که در عالم بالاست بهشت

هر کجا بخت خوش افتاد همان جاست بهشت

 

دوزخ از تیرگی بخت درون تو بود

گر درون تیره نباشد همه دنیاست بهشت

      



سه شنبه 16 اسفند 1390برچسب:, :: 14:47 ::  نويسنده : بهمن خسروجردی

هرچه که بی ارزش و مبتذل است در لحظه ای که مرگ به طرف تو می آید ، فراموش می شود ، یا وقتی ...

                 



ادامه مطلب ...


سه شنبه 16 اسفند 1390برچسب:, :: 14:34 ::  نويسنده : بهمن خسروجردی

روزی از روزها

شبی از شب ها

خواهم افتاد و خواهم مرد

امّا می خواهم ...



ادامه مطلب ...


سه شنبه 16 اسفند 1390برچسب:, :: 14:26 ::  نويسنده : بهمن خسروجردی

مائده هایی که بی رنج بر سر سفره گسترده در زیر دستمان میابیم همه دست پخت شیطان است .

نگویید شیرین است ، نگویید ...      

 

                          



ادامه مطلب ...


سه شنبه 16 اسفند 1390برچسب:, :: 14:12 ::  نويسنده : بهمن خسروجردی

در کنار برکه ای

در کنار در دخمه ی تنگ و تاریک و هول انگیزم

پری رویی را که گویی در چشمانش روشنی آب موج می زد

و رنگ اندامش همچون پر قو مانستی و

گیسوان سیاهش ...



ادامه مطلب ...


سه شنبه 16 اسفند 1390برچسب:, :: 13:48 ::  نويسنده : بهمن خسروجردی