درباره وبلاگ


عمری چكش برداشتم و بر سر میخی كه روی سنگ بود كوبیدم. اكنون می فهمم كه هم چكش خودم بودم، هم میخ و هم سنگ. فرانتس كافكا
آخرین مطالب
پيوندها



نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 7
بازدید دیروز : 38
بازدید هفته : 7
بازدید ماه : 94
بازدید کل : 30093
تعداد مطالب : 305
تعداد نظرات : 130
تعداد آنلاین : 1



لرزش راست كليك
chat - chat سفارش ساعت دیواری

دریافت كد ساعت

استخاره با قرآن
استخاره

گنجینه ی ادب پارسی




     عکس های طنز و دیدنی

 به ادامه ی مطلب توجه کنید...



ادامه مطلب ...


شنبه 6 آبان 1391برچسب:, :: 17:29 ::  نويسنده : بهمن خسروجردی
*اینجا در دنیای من گرگ ها هم افسردگی مفرط گرفته اند*
*دیگر گوسفند نمی درند*
*به نی چوپان دل می سپارند و گریه می کنند.

 

                    



ادامه مطلب ...


دو شنبه 1 آبان 1391برچسب:, :: 9:42 ::  نويسنده : بهمن خسروجردی
پرنده بر شانه های انسان نشست .انسان با تعجب رو به پرنده کرد و گفت :
- اما من درخت نیستم . تو نمی توانی روی شانه ی من آشیانه بسازی .پرنده گفت :
- من فرق درخت ها و آدم ها را خوب می دانم . اما گاهی پرنده ها و انسان ها را اشتباه می گیرم .
انسان خندید و به نظرش این بزرگ ترین اشتباه ممکن بود .پرنده گفت :

- راستی، چرا پر زدن را کنار گذاشتی ؟انسان منظور پرنده را نفهمید ، اما باز هم خندید .پرنده گفت :
- نمی دانی توی آسمان چقدر جای تو خالی است .
انسان دیگر نخندید. انگار ته ته خاطرات اش چیزی را به یاد آورد . چیزی که نمی دانست چیست . شاید یک آبی دور ، یک اوج دوست داشتنی .پرنده گفت :
- غیر از تو پرنده های دیگری را هم می شناسم که پر زدن از یادشان رفته است . درست است که پرواز برای یک پرنده ضرورت است ، اما اگر تمرین نکند فراموش اش می شود .
پرنده این را گفت و پر زد . انسان رد پرنده را دنبال کرد تا این که چشم اش به یک آبی بزرگ افتاد و به یاد آورد روزی نام این آبی بزرگ بالای سرش ، آسمان بود و چیزی شبیه دلتنگی توی دلش موج زد .

آن گاه خدا بر شانه های کوچک انسان دست گذاشت و گفت :
- یادت می آید تو را با دو بال و دو پا آفریده بودم ؟ زمین و آسمان هر دو برای تو بود . اما تو آسمان را ندیدی . راستی عزیزم، بال هایت را کجا گذاشتی ؟
انسان دست بر شانه هایش گذاشت و جای خالی چیزی را احساس کرد . آن گاه سر در آغوش خدا گذاشت و گریست .



شنبه 29 مهر 1391برچسب:, :: 11:39 ::  نويسنده : بهمن خسروجردی


گروه اینترنتی ایران سان
 

خدایا .... خیلی ها دلمو شکستن ؛ دیگه تحمل ندارم ! شب بیا باهم بریم سراغشون .... من نشونت میدم ؛ تو ببخششون ... !!
 

 

 

به ادامه ی مطلب توجه کنید...



ادامه مطلب ...


شنبه 29 مهر 1391برچسب:, :: 11:30 ::  نويسنده : بهمن خسروجردی


گروه اینترنتی ایران سان
 

حواســــم را هرکـــجا که پــرت می کـــنم باز کـــنار تـــو می افتد ...
 
 
 
به ادامه ی مطلب توجه کنید ...


ادامه مطلب ...


شنبه 29 مهر 1391برچسب:, :: 11:24 ::  نويسنده : بهمن خسروجردی

 

 گروه اینترنتی ایران ســــان | www.IranSun.net


به ادامه ی مطلب توجه کنید ...



ادامه مطلب ...


شنبه 29 مهر 1391برچسب:, :: 11:19 ::  نويسنده : بهمن خسروجردی
پنج شنبه 20 مهر 1391برچسب:, :: 11:47 ::  نويسنده : بهمن خسروجردی