موضوعات
آخرین مطالب پيوندها
نويسندگان
گنجینه ی ادب پارسی ساقی بده پیمانه ای ز آن می که بی خویشم کند بر حسن شور انگیز تو عاشق تر از پیشم کند
زان می که در شبهای غم بارد فروغ صبحدم غافل کند از بیش و کم فارغ ز تشویشم کند
نور سحرگاهی دهد فیضی که می خواهی دهد با مسکنت شاهی دهد سلطان درویشم کند
سوزد مرا سازد مرا در آتش اندازد مرا وز من رها سازد مرا بیگانه از خویشم کند
بستاند ای سرو سهی! سودای هستی از رهی یغما کند اندیشه را دور از بد اندیشم کند سه شنبه 1 بهمن 1392برچسب:, :: 11:21 :: نويسنده : بهمن خسروجردی
اشکم ولی به پای عزیزان چکیدهام خارم ولی به سایهٔ گل آرمیدهام
با یاد رنگ و بوی تو ای نو بهار عشق همچون بنفشه سر به گریبان کشیدهام
چون خاک در هوای تو از پا فتادهام چون اشک در قفای تو با سر دویدهام
من جلوهٔ شباب ندیدم به عمر خویش از دیگران حدیث جوانی شنیدهام
از جام عافیت می نابی نخوردهام وز شاخ آرزو گل عیشی نچیدهام
موی سپید را فلکم رایگان نداد این رشته را به نقد جوانی خریدهام
ای سرو پای بسته به آزادگی مناز آزاده من که از همه عالم بریدهام
گر میگریزم از نظر مردمان رهی عیبم مکن که آهوی مردمندیدهام سه شنبه 1 بهمن 1392برچسب:, :: 11:20 :: نويسنده : بهمن خسروجردی
چون زلف تو ام جانا در عین پریشانی چون باد سحرگاهم در بی سر و سامانی
من خاکم و من گردم من اشکم و من دردم تو مهری و تو نوری تو عشقی و تو جانی
خواهم که ترا در بر بنشانم و بنشینم تا آتش جانم را بنشینی و بنشانی
ای شاهد افلاکی در مستی و در پاکی من چشم ترا مانم تو اشک مرا مانی
در سینه سوزانم مستوری و مهجوری در دیده بیدارم پیدایی و پنهانی
من زمزمه عودم تو زمزمه پردازی من سلسله موجم تو سلسله جنبانی
از آتش سودایت دارم من و دارد دل داغی که نمی بینی دردی که نمی دانی
دل با من و جان بی تو نسپاری و بسپارم کام از تو و تاب از من نستانم و بستانی
ای چشم رهی سویت کو چشم رهی جویت ؟ روی از من سر گردان شاید که نگردانی سه شنبه 1 بهمن 1392برچسب:, :: 11:17 :: نويسنده : بهمن خسروجردی
برای نوروزعلی غنچه راه در سکوتِ خشم به جلو خزید و در قلبِ هر رهگذر غنچهی پژمردهیی شکفت: «ـ برادرهای یک بطن! یک آفتابِ دیگر را پیش از طلوعِ روزِ بزرگش خاموش کردهاند!» و لالای مادران بر گاهوارههای جنبانِ افسانه پَرپَر شد: «ـ ده سال شکفت و باغش باز غنچه بود. پایش را چون نهالی در باغهای آهنِ یک کُند کاشتند. مانندِ دانهیی به زندانِ گُلخانهیی قلبِ سُرخِ ستارهییاش را محبوس داشتند. و از غنچهی او خورشیدی شکفت تا طلوع نکرده بخُسبد چرا که ستارهی بنفشی طالع میشد از خورشیدِ هزاران هزار غنچه چُنُو. و سرودِ مادران را شنید که بر گهوارههای جنبان دعا میخوانند و کودکان را بیدار میکنند تا به ستارهیی که طالع میشود و مزرعهی بردگان را روشن میکند سلام بگویند. و دعا و درود را شنید از مادران و از شیرخوارگان؛ و ناشکفته در جامهی غنچهی خود غروب کرد تا خونِ آفتابهای قلبِ دهسالهاش ستارهی ارغوانی را پُرنورتر کند.» □ وقتی که نخستین بارانِ پاییز عطشِ زمینِ خاکستر را نوشید و پنجرهی بزرگِ آفتابِ ارغوانی به مزرعهی بردگان گشود تا آفتابگردانهای پیشرس بهپا خیزند، برادرهای همتصویر! برای یک آفتابِ دیگر پیش از طلوعِ روزِ بزرگش گریستیم. مهر ۱۳۳۰ سه شنبه 1 بهمن 1392برچسب:, :: 11:15 :: نويسنده : بهمن خسروجردی
گر تو شاه دخترانی، من خدای شاعرانم مهدی حمیدی ـ «این بازوانِ اوست با داغهای بوسهی بسیارها گناهاش وینک خلیجِ ژرفِ نگاهش کاندر کبودِ مردمکِ بیحیای آن فانوسِ صد تمنا ــ گُنگ و نگفتنی ــ با شعلهی لجاج و شکیبایی میسوزد. وین، چشمهسارِ جادویی تشنگیفزاست این چشمهی عطش که بر او هر دَم حرصِ تلاشِ گرمِ همآغوشی تبخالهها رسوایی میآورد به بار. شورِ هزار مستی ناسیراب مهتابهای گرمِ شرابآلود آوازهای میزدهی بیرنگ با گونههای اوست، رقصِ هزار عشوهی دردانگیز با ساقهای زندهی مرمرتراشِ او. گنجِ عظیمِ هستی و لذت را پنهان به زیرِ دامنِ خود دارد و اژدهای شرم را افسونِ اشتها و عطش از گنجِ بیدریغاش میراند...» بگذار اینچنین بشناسد مرد در روزگارِ ما آهنگ و رنگ را زیبایی و شُکوه و فریبندگی را زندگی را. حال آنکه رنگ را در گونههای زردِ تو میباید جوید، برادرم! در گونههای زردِ تو وندر این شانهی برهنهی خونمُرده، از همچو خود ضعیفی مضرابِ تازیانه به تن خورده، بارِ گرانِ خفّتِ روحش را بر شانههای زخمِ تنش بُرده! حال آنکه بیگمان در زخمهای گرمِ بخارآلود سرخی شکفتهتر به نظر میزند ز سُرخی لبها و بر سفیدناکی این کاغذ رنگِ سیاهِ زندگی دردناکِ ما برجستهتر به چشمِ خدایان تصویر میشود... □ هی! شاعر! هی! سُرخی، سُرخیست: لبها و زخمها! لیکن لبانِ یارِ تو را خنده هر زمان دنداننما کند، زان پیشتر که بیند آن را چشمِ علیلِ تو چون «رشتهیی ز لولوِ تر، بر گُلِ انار» ـ آید یکی جراحتِ خونین مرا به چشم کاندر میانِ آن پیداست استخوان؛ زیرا که دوستانِ مرا زان پیشتر که هیتلر ــ قصابِ«آوش ویتس» در کورههای مرگ بسوزاند، همگامِ دیگرش بسیار شیشهها از صَمغِ سُرخِ خونِ سیاهان سرشار کرده بود در هارلم و برانکس انبار کرده بود کُنَد تا ماتیک از آن مهیا لابد برای یارِ تو، لبهای یارِ تو! □ بگذار عشقِ تو در شعرِ تو بگرید... بگذار دردِ من در شعرِ من بخندد... بگذار سُرخ خواهرِ همزادِ زخمها و لبان باد! زیرا لبانِ سُرخ، سرانجام پوسیده خواهد آمد چون زخمهایِ سُرخ وین زخمهای سُرخ، سرانجام افسرده خواهد آمد چونان لبانِ سُرخ؛ وندر لجاجِ ظلمتِ این تابوت تابد به ناگزیر درخشان و تابناک چشمانِ زندهیی چون زُهرهیی به تارکِ تاریکِ گرگ و میش چون گرمْساز امیدی در نغمههای من! □ بگذار عشقِ اینسان مُردارْوار در دلِ تابوتِ شعرِ تو ـ تقلیدکارِ دلقکِ قاآنی ــ گندد هنوز و باز خود را تو لافزن بیشرمتر خدای همه شاعران بدان! لیکن من (این حرام، این ظلمزاده، عمر به ظلمت نهاده، این بُرده از سیاهی و غم نام) بر پای تو فریب بیهیچ ادعا زنجیر مینهم! فرمان به پاره کردنِ این تومار میدهم! گوری ز شعرِ خویش کندن خواهم وین مسخرهخدا را با سر درونِ آن فکندن خواهم و ریخت خواهمش به سر خاکسترِ سیاهِ فراموشی... □ بگذار شعرِ ما و تو باشد تصویرکارِ چهرهی پایانپذیرها: تصویرکارِ سُرخی لبهای دختران تصویرکارِ سُرخی زخمِ برادران! و نیز شعرِ من یکبار لااقل تصویرکارِ واقعی چهرهی شما دلقکان دریوزهگان «شاعران!» ۱۳۲۹ سه شنبه 1 بهمن 1392برچسب:, :: 11:13 :: نويسنده : بهمن خسروجردی
خوابيد آفتاب و جهان خوابيد از برجِ فار، مرغکِ دريا، باز چون مادری به مرگِ پسر، ناليد. گريد به زيرِ چادرِ شب، خسته دريا به مرگِ بختِ من، آهسته. □ سر کرده باد سرد، شب آرام است. از تيره آب ـ در افقِ تاريک ـ با قارقارِ وحشی اردکها آهنگِ شب به گوشِ من آيد؛ ليک در ظلمتِ عبوسِ لطيفِ شب من در پیِ نوای گُمی هستم. زينرو، به ساحلی که غمافزای است از نغمههای ديگر سرمستم. □ میگيرَدَم ز زمزمهی تو، دل. دريا! خموش باش دگر! دريا، با نوحههای زيرِ لبی، امشب خون میکنی مرا به جگر... دريا! خاموش باش! من ز تو بيزارم وز آههای سردِ شبانگاهت وز حملههای موجِ کفآلودت وز موجهای تيرهی جانکاهت... □ ای ديدهی دريدهی سبزِ سرد! شبهای مهگرفتهی دمکرده، ارواحِ دورماندهی مغروقین با جثهی کبودِ ورم کرده بر سطحِ موجدارِ تو میرقصند... با نالههای مرغِ حزينِ شب اين رقصِ مرگ، وحشی و جانفرساست از لرزههای خستهی اين ارواح عصيان و سرکشی و غضب پيداست. ناشادمان به شادی محکومند. بيزار و بیاراده و رُخ درهم يکريز میکشند ز دل فرياد یکريز میزنند دو کف بر هم: ليکن ز چشم، نفرتشان پيداست از نغمههایشان غم و کين ريزد رقص و نشاطشان همه در خاطر جای طرب عذاب برانگيزد. با چهرههای گريان میخندند، وين خندههای شکلک نابينا بر چهرههای ماتمشان نقش است چون چهرهی جذامی، وحشتزا. خندند مسخگشته و گيج و منگ، مانندِ مادری که به امرِ خان بر نعشِ چاکچاکِ پسر خندد سايد ولی به دندانها، دندان! □ خاموش باش، مرغکِ دريايی! بگذار در سکوت بماند شب بگذار در سکوت بميرد شب بگذار در سکوت سرآيد شب. بگذار در سکوت به گوش آيد در نورِ رنگرفته و سردِ ماه فريادهای ذلّهی محبوسان از محبسِ سياه... □ خاموش باش، مرغ! دمی بگذار امواجِ سرگران شده بر آب، کاين خفتگان مُرده، مگر روزی فريادِشان برآورد از خواب. □ خاموش باش، مرغکِ دريایی! بگذار در سکوت بماند شب بگذار در سکوت بجنبد موج شايد که در سکوت سرآيد تب! □ خاموش شو، خموش! که در ظلمت اجساد رفتهرفته به جان آيند وندر سکوتِ مدهشِ زشتِ شوم کمکم ز رنجها به زبان آيند. بگذار تا ز نورِ سياهِ شب شمشيرهای آخته ندرخشد. خاموش شو! که در دلِ خاموشی آوازشان سرور به دل بخشد. خاموش باش، مرغکِ دريایی! بگذار در سکوت بجنبد مرگ... ۲۱ شهريور ۱۳۲۷ سه شنبه 1 بهمن 1392برچسب:, :: 11:12 :: نويسنده : بهمن خسروجردی
جوانی بگذرد یارب به کام دل جوانی را که سازد کامیاب از وصل پیر ناتوانی را
به قتلم کوشی ای زیبا جوان و من درین حیرت که از قتل کهن پیری چه خیزد نوجوانی را
تمام مهربانان را به خود نامهربان کردم به امیدی که سازم مهربان نامهربانی را
چه باشد جادهی ای سرو سرکش در پناه خود تذرو بیپناهی قمری بی آشیانی را
مکن آزار جان هاتف آزرده جان دیگر کزین افزون نشاید خست جان خسته جانی را سه شنبه 1 بهمن 1392برچسب:, :: 11:7 :: نويسنده : بهمن خسروجردی
![]() ![]() |