درباره وبلاگ


عمری چكش برداشتم و بر سر میخی كه روی سنگ بود كوبیدم. اكنون می فهمم كه هم چكش خودم بودم، هم میخ و هم سنگ. فرانتس كافكا
آخرین مطالب
پيوندها



نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 336
بازدید دیروز : 159
بازدید هفته : 496
بازدید ماه : 921
بازدید کل : 30920
تعداد مطالب : 305
تعداد نظرات : 130
تعداد آنلاین : 1



لرزش راست كليك
chat - chat سفارش ساعت دیواری

دریافت كد ساعت

استخاره با قرآن
استخاره

گنجینه ی ادب پارسی




به ملازمان سلطان که رساند این دعا را

که به شکر پادشاهی ز نظر مران گدا را

ز رقیب دیوسیرت به خدای خود پناهم

مگر آن شهاب ثاقب مددی دهد خدا را

مژه سیاهت ار کرد به خون ما اشارت

ز فریب او بیندیش و غلط مکن نگارا

دل عالمی بسوزی چو عذار برفروزی

تو از این چه سود داری که نمی‌کنی مدارا

همه شب در این امیدم که نسیم صبحگاهی

به پیام آشنایان بنوازد آشنا را

چه قیامت است جانا که به عاشقان نمودی

دل و جان فدای رویت بنما عذار ما را

به خدا که جرعه‌ای ده تو به حافظ سحرخیز

که دعای صبحگاهی اثری کند شما را



دو شنبه 21 بهمن 1392برچسب:, :: 11:33 ::  نويسنده : بهمن خسروجردی

دل می‌رود ز دستم صاحب دلان خدا را

دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا

کشتی شکستگانیم ای باد شرطه برخیز

باشد که بازبینیم دیدار آشنا را

ده روزه مهر گردون افسانه است و افسون

نیکی به جای یاران فرصت شمار یارا

در حلقه گل و مل خوش خواند دوش بلبل

هات الصبوح هبوا یا ایها السکارا

ای صاحب کرامت شکرانه سلامت

روزی تفقدی کن درویش بی‌نوا را

آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف است

با دوستان مروت با دشمنان مدارا

در کوی نیک نامی ما را گذر ندادند

گر تو نمی‌پسندی تغییر کن قضا را

آن تلخ وش که صوفی ام الخبائثش خواند

اشهی لنا و احلی من قبله العذارا

هنگام تنگدستی در عیش کوش و مستی

کاین کیمیای هستی قارون کند گدا را

سرکش مشو که چون شمع از غیرتت بسوزد

دلبر که در کف او موم است سنگ خارا

آیینه سکندر جام می است بنگر

تا بر تو عرضه دارد احوال ملک دارا

خوبان پارسی گو بخشندگان عمرند

ساقی بده بشارت رندان پارسا را

حافظ به خود نپوشید این خرقه می آلود

ای شیخ پاکدامن معذور دار ما را



دو شنبه 21 بهمن 1392برچسب:, :: 11:32 ::  نويسنده : بهمن خسروجردی

صبا به لطف بگو آن غزال رعنا را

که سر به کوه و بیابان تو داده‌ای ما را

شکرفروش که عمرش دراز باد چرا

تفقدی نکند طوطی شکرخا را

غرور حسنت اجازت مگر نداد ای گل

که پرسشی نکنی عندلیب شیدا را

به خلق و لطف توان کرد صید اهل نظر

به بند و دام نگیرند مرغ دانا را

ندانم از چه سبب رنگ آشنایی نیست

سهی قدان سیه چشم ماه سیما را

چو با حبیب نشینی و باده پیمایی

به یاد دار محبان بادپیما را

جز این قدر نتوان گفت در جمال تو عیب

که وضع مهر و وفا نیست روی زیبا را

در آسمان نه عجب گر به گفته حافظ

سرود زهره به رقص آورد مسیحا را

 


دو شنبه 21 بهمن 1392برچسب:, :: 11:30 ::  نويسنده : بهمن خسروجردی

اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل ما را

به خال هندویش بخشم سمرقند و بخارا را

بده ساقی می باقی که در جنت نخواهی یافت

کنار آب رکن آباد و گلگشت مصلا را

فغان کاین لولیان شوخ شیرین کار شهرآشوب

چنان بردند صبر از دل که ترکان خوان یغما را

ز عشق ناتمام ما جمال یار مستغنی است

به آب و رنگ و خال و خط چه حاجت روی زیبا را

من از آن حسن روزافزون که یوسف داشت دانستم

که عشق از پرده عصمت برون آرد زلیخا را

اگر دشنام فرمایی و گر نفرین دعا گویم

جواب تلخ می‌زیبد لب لعل شکرخا را

نصیحت گوش کن جانا که از جان دوست‌تر دارند

جوانان سعادتمند پند پیر دانا را

حدیث از مطرب و می گو و راز دهر کمتر جو

که کس نگشود و نگشاید به حکمت این معما را

غزل گفتی و در سفتی بیا و خوش بخوان حافظ

که بر نظم تو افشاند فلک عقد ثریا را



دو شنبه 21 بهمن 1392برچسب:, :: 11:29 ::  نويسنده : بهمن خسروجردی

اول دفتر به نام ایزد دانا

صانع پروردگار حی توانا

 

اکبر و اعظم خدای عالم و آدم

صورت خوب آفرید و سیرت زیبا

 

از در بخشندگی و بنده نوازی

مرغ هوا را نصیب و ماهی دریا

 

قسمت خود می‌خورند منعم و درویش

روزی خود می‌برند پشه و عنقا

 

حاجت موری به علم غیب بداند

در بن چاهی به زیر صخره صما

 

جانور از نطفه می‌کند شکر از نی

برگ‌تر از چوب خشک و چشمه ز خارا

 

شربت نوش آفرید از مگس نحل

نخل تناور کند ز دانه خرما

 

از همگان بی‌نیاز و بر همه مشفق

از همه عالم نهان و بر همه پیدا

 

پرتو نور سرادقات جلالش

از عظمت ماورای فکرت دانا

 

خود نه زبان در دهان عارف مدهوش

حمد و ثنا می‌کند که موی بر اعضا

 

هر که نداند سپاس نعمت امروز

حیف خورد بر نصیب رحمت فردا

 

بارخدایا مهیمنی و مدبر

وز همه عیبی مقدسی و مبرا

 

ما نتوانیم حق حمد تو گفتن

با همه کروبیان عالم بالا

 

سعدی از آن جا که فهم اوست سخن گفت

ور نه کمال تو وهم کی رسد آن جا



سه شنبه 1 بهمن 1392برچسب:, :: 11:25 ::  نويسنده : بهمن خسروجردی

نه دل مفتون دلبندی نه جان مدهوش دلخواهی

نه بر مژگان من اشکی نه بر لبهای من آهی

 

نه جان بی نصیبم را پیامی از دلارامی

نه شام بی فروغم را نشانی از سحرگاهی

 

نیابد محفلم گرمی نه از شمعی نه از جمعی

ندارد خاطرم الفت نه با مهری نه با ماهی

 

به دیدار اجل باشد اگر شادی کنم روزی

به بخت واژگون باشد اگر خندان شوم گاهی

 

کیم من ؟ آرزو گم کرده ای تنها و سرگردان

نه آرامی نه امیدی نه همدردی نه همراهی

 

گهی افتان و خیزان چون غباری دربیابانی

گهی خاموش و حیران چون نگاهی برنظرگاهی

 

رهی تا چند سوزم در دل شبها چو کوکبها

باقبال شرر نازم که دارد عمر کوتاهی



سه شنبه 1 بهمن 1392برچسب:, :: 11:23 ::  نويسنده : بهمن خسروجردی

با دل روشن در این ظلمت سرا افتاده ام

نور مهتابم که در ویرانه ها افتاده ام

 

سایه پرورد بهشتم از چه گشتم صید خاک ؟

تیره بختی بین کجا بودم کجا افتاده ام

 

جای در بستان سرای عشق می‌باید مرا

عندلیبم از چه در ماتم سرا افتاده ام

 

پایمال مردمم از نارسایی های بخت

سبزه ی بی طالعم در زیر پا افتاده ام

 

خار ناچیزم مرا در بوستان مقدار نیست

اشک بی قدرم ز چشم آشنا افتاده ام

 

تا کجا راحت پذیرم یا کجا یابم قرار ؟

برگ خشکم در کف باد صبا افتاده ام

 

بر من ای صاحبدلان رحمی که از غمهای عشق

تا جدا افتاده ام از دل جدا افتاده ام

 

لب فرو بستم رهی بی روی گلچین و امیر

در فراق همنوایان از نوا افتاده ام



سه شنبه 1 بهمن 1392برچسب:, :: 11:22 ::  نويسنده : بهمن خسروجردی