موضوعات
آخرین مطالب پيوندها
نويسندگان
گنجینه ی ادب پارسی آن خواجه را در کوی ما در گل فرورفتست پا با تو بگویم حال او برخوان اذا جاء القضا جباروار و زفت او دامن کشان میرفت او تسخرکنان بر عاشقان بازیچه دیده عشق را بس مرغ پران بر هوا از دامها فرد و جدا میآید از قبضه قضا بر پر او تیر بلا ای خواجه سرمستک شدی بر عاشقان خنبک زدی مست خداوندی خود کشتی گرفتی با خدا بر آسمانها برده سر وز سرنبشت او بیخبر همیان او پرسیم و زر گوشش پر از طال بقا از بوسهها بر دست او وز سجدهها بر پای او وز لورکند شاعران وز دمدمه هر ژاژخا باشد کرم را آفتی کان کبر آرد در فتی از وهم بیمارش کند در چاپلوسی هر گدا بدهد درمها در کرم او نافریدست آن درم از مال و ملک دیگری مردی کجا باشد سخا فرعون و شدادی شده خیکی پر از بادی شده موری بده ماری شده وان مار گشته اژدها عشق از سر قدوسیی همچون عصای موسیی کو اژدها را میخورد چون افکند موسی عصا بر خواجه روی زمین بگشاد از گردون کمین تیری زدش کز زخم او همچون کمانی شد دوتا در رو فتاد او آن زمان از ضربت زخم گران خرخرکنان چون صرعیان در غرغره مرگ و فنا رسوا شده عریان شده دشمن بر او گریان شده خویشان او نوحه کنان بر وی چو اصحاب عزا فرعون و نمرودی بده انی انا الله میزده اشکسته گردن آمده در یارب و در ربنا او زعفرانی کرده رو زخمی نه بر اندام او جز غمزه غمازهای شکرلبی شیرین لقا تیرش عجبتر یا کمان؟ چشمش بهیتر یا دهان؟ او بیوفاتر یا جهان؟ او محتجبتر یا هما؟ اکنون بگویم سر جان در امتحان عاشقان از قفل و زنجیر نهان هین گوشها را برگشا کی برگشایی گوش را کو گوش مر مدهوش را مخلص نباشد هوش را جز یَفْعَلُ الله ما یَشا این خواجه باخرخشه شد پرشکسته چون پشه نالان ز عشق عایشه کابْیَضّ عَیْنی مِنْ بُکا انّا هَلَکْنا بَعْدَکُم یا وَیْلَنا مِنْ بُعْدِکُم مَقْتُ الْحَیوة فَقْدُکُم عُودُوا الَیْنا بِالرضا اَلْعَقْلُ فیکُمْ مُرْتَهَن هَلْ مِنْ صَدا یَشْفی الْحَزَنْ؟ َو الْقَلْبُ مِنْکُم مُمْتَحَن فِی وَسْطِ نیران النَّوی ای خواجه با دست و پا پایت شکستست از قضا دلها شکستی تو بسی بر پای تو آمد جزا این از عنایتها شمر کز کوی عشق آمد ضرر عشق مجازی را گذر بر عشق حقست انتها غازی به دست پور خود شمشیر چوبین میدهد تا او در آن استا شود شمشیر گیرد در غزا عشقی که بر انسان بود شمشیر چوبین آن بود آن عشق با رحمان شود چون آخر آید ابتلا عشق زلیخا ابتدا بر یوسف آمد سالها شد آخر آن عشق خدا میکرد بر یوسف قفا بگریخت او یوسف پیش زد دست در پیراهنش بدریده شد از جذب او برعکس حال ابتدا گفتش قصاص پیرهن بردم ز تو امروز من گفتا بسی زینها کند تقلیب عشق کبریا مطلوب را طالب کند مغلوب را غالب کند ای بس دعاگو را که حق کرد از کرم قبله دعا باریک شد این جا سخن دم مینگنجد در دهن من مغلطه خواهم زدن این جا روا باشد دغا او میزند من کیستم من صورتم خاکیستم رمال بر خاکی زند نقش صوابی یا خطا این را رها کن خواجه را بنگر که میگوید مرا عشق آتش اندر ریش زد ما را رها کردی چرا ای خواجه صاحب قدم گر رفتم اینک آمدم تا من در این آخرزمان حال تو گویم برملا آخر چه گوید غرهای جز ز آفتابی ذرهای از بحر قلزم قطرهای زین بینهایت ماجرا چون قطرهای بنمایدت باقیش معلوم آیدت ز انبار کف گندمی عرضه کنند اندر شرا کفی چو دیدی باقیش نادیده خود میدانیش دانیش و دانی چون شود چون بازگردد ز آسیا هستی تو انبار کهن دستی در این انبار کن بنگر چگونه گندمی وانگه به طاحون بر هلا هست آن جهان چون آسیا هست این جهان چون خرمنی آن جا همین خواهی بدن گر گندمی گر لوبیا رو ترک این گو ای مصر آن خواجه را بین منتظر کو نیم کاره میکند تعجیل میگوید صلا ای خواجه تو چونی بگو خسته در این پرفتنه کو در خاک و خون افتادهای بیچاره وار و مبتلا گفت الغیاث ای مسلمین دلها نگهدارید هین شد ریخته خود خون من تا این نباشد بر شما من عاشقان را در تبش بسیار کردم سرزنش با سینه پرغل و غش بسیار گفتم ناسزا وَیْلٌ لِکُلْ هُمَزَةٍ بهر زبان بد بود هماز را لماز را جز چاشنی نبود دوا کی آن دهان مردم است سوراخ مار و کژدم است کهگل در آن سوراخ زن کزدم منه بر اقربا در عشق ترک کام کن ترک حبوب و دام کن مر سنگ را زر نام کن شکر لقب نه بر جفا سه شنبه 6 اسفند 1392برچسب:, :: 11:24 :: نويسنده : بهمن خسروجردی
هر لحظه وحی آسمان آید به سر جانها کاخر چو دردی بر زمین تا چند میباشی برآ هر کز گران جانان بود چون درد در پایان بود آنگه رود بالای خم کان درد او یابد صفا گل را مجنبان هر دمی تا آب تو صافی شود تا درد تو روشن شود تا درد تو گردد دوا جانیست چون شعله ولی دودش ز نورش بیشتر چون دود از حد بگذرد در خانه ننماید ضیا گر دود را کمتر کنی از نور شعله برخوری از نور تو روشن شود هم این سرا هم آن سرا در آب تیره بنگری نی ماه بینی نی فلک خورشید و مه پنهان شود چون تیرگی گیرد هوا باد شمالی میوزد کز وی هوا صافی شود وز بهر این صیقل سحر در میدمد باد صبا باد نفس مر سینه را ز اندوه صیقل میزند گر یک نفس گیرد نفس مر نفس را آید فنا جان غریب اندر جهان مشتاق شهر لامکان نفس بهیمی در چرا چندین چرا باشد چرا ای جان پاک خوش گهر تا چند باشی در سفر تو باز شاهی بازپر سوی صفیر پادشا سه شنبه 6 اسفند 1392برچسب:, :: 11:23 :: نويسنده : بهمن خسروجردی
من دی نگفتم مر تو را کای بینظیر خوش لقا ای قد مه از رشک تو چون آسمان گشته دوتا امروز صد چندان شدی حاجب بدی سلطان شدی هم یوسف کنعان شدی هم فر نور مصطفی امشب ستایمت ای پری فردا ز گفتن بگذری فردا زمین و آسمان در شرح تو باشد فنا امشب غنیمت دارمت باشم غلام و چاکرت فردا ملک بیهش شود هم عرش بشکافد قبا ناگه برآید صرصری نی بام ماند نه دری زین پشگان پر کی زند چونک ندارد پیل پا باز از میان صرصرش درتابد آن حسن و فرش هر ذرهای خندان شود در فر آن شمس الضحی تعلیم گیرد ذرهها زان آفتاب خوش لقا صد ذرگی دلربا کانها نبودش ز ابتدا سه شنبه 6 اسفند 1392برچسب:, :: 11:20 :: نويسنده : بهمن خسروجردی
چون نالد این مسکین که تا رحم آید آن دلدار را خون بارد این چشمان که تا بینم من آن گلزار را خورشید چون افروزدم تا هجر کمتر سوزدم دل حیلتی آموزدم کز سر بگیرم کار را ای عقل کل ذوفنون تعلیم فرما یک فسون کز وی بخیزد در درون رحمی نگارین یار را چون نور آن شمع چگل میدرنیابد جان و دل کی داند آخر آب و گل دلخواه آن عیار را جبریل با لطف و رشد عجل سمین را چون چشد این دام و دانه کی کشد عنقای خوش منقار را عنقا که یابد دام کس در پیش آن عنقامگس ای عنکبوت عقل بس تا کی تنی این تار را کو آن مسیح خوش دمی بیواسطه مریم یمی کز وی دل ترسا همی پاره کند زنار را دجال غم چون آتشی گسترد ز آتش مفرشی کو عیسی خنجرکشی دجال بدکردار را تن را سلامتها ز تو جان را قیامتها ز تو عیسی علامتها ز تو وصل قیامت وار را ساغر ز غم در سر فتد چون سنگ در ساغر فتد آتش به خار اندرفتد چون گل نباشد خار را ماندم ز عذرا وامقی چون من نبودم لایقی لیکن خمار عاشقی در سر دل خمار را شطرنج دولت شاه را صد جان به خرجش راه را صد که حمایل کاه را صد درد دردی خوار را بینم به شه واصل شده می از خودی فاصل شده وز شاه جان حاصل شده جانها در او دیوار را باشد که آن شاه حرون زان لطف از حدها برون منسوخ گرداند کنون آن رسم استغفار را جانی که رو این سو کند با بایزید او خو کند یا در سنایی رو کند یا بو دهد عطار را مخدوم جان کز جام او سرمست شد ایام او گاهی که گویی نام او لازم شمر تکرار را عالی خداوند شمس دین تبریز از او جان زمین پرنور چون عرش مکین کو رشک شد انوار را ای صد هزاران آفرین بر ساعت فرخترین کان ناطق روح الامین بگشاید آن اسرار را در پاکی بیمهر و کین در بزم عشق او نشین در پرده منکر ببین آن پرده صدمسمار را سه شنبه 6 اسفند 1392برچسب:, :: 8:55 :: نويسنده : بهمن خسروجردی
چون خون نخسپد خسروا چشمم کجا خسپد مها کز چشم من دریای خون جوشان شد از جور و جفا گر لب فروبندم کنون جانم به جوش آید درون ور بر سرش آبی زنم بر سر زند او جوش را معذور دارم خلق را گر منکرند از عشق ما اه لیک خود معذور را کی باشد اقبال و سنا از جوش خون نطقی به فم آن نطق آمد در قلم شد حرفها چون مور هم سوی سلیمان لابه را کای شه سلیمان لطف وی لطف را از تو شرف در تو را جانها صدف باغ تو را جانها گیا ما مور بیچاره شده وز خرمن آواره شده در سیر سیاره شده هم تو برس فریاد ما ما بنده خاک کفت چون چاکران اندر صفت ما دیدبان آن صفت با این همه عیب عما تو یاد کن الطاف خود در سابق الله الصمد در حق هر بدکار بد هم مجرم هر دو سرا تو صدقه کن ای محتشم بر دل که دیدت ای صنم در غیر تو چون بنگرم اندر زمین یا در سما آن آب حیوان صفا هم در گلو گیرد ورا کو خورده باشد بادهها زان خسرو میمون لقا ای آفتاب اندر نظر تاریک و دلگیر و شرر آن را که دید او آن قمر در خوبی و حسن و بها ای جان شیرین تلخ وش بر عاشقان هجر کش در فرقت آن شاه خوش بیکبر با صد کبریا ای جان سخن کوتاه کن یا این سخن در راه کن در راه شاهنشاه کن در سوی تبریز صفا ای تن چو سگ کاهل مشو افتاده عوعو بس معو تو بازگرد از خویش و رو سوی شهنشاه بقا ای صد بقا خاک کفش آن صد شهنشه در صفش گشته رهی صد آصفش واله سلیمان در ولا وانگه سلیمان زان ولا لرزان ز مکر ابتلا از ترس کو را آن علا کمتر شود از رشکها ناگه قضا را شیطنت از جام عز و سلطنت بربوده از وی مکرمت کرده به ملکش اقتضا چون یک دمی آن شاه فرد تدبیر ملک خویش کرد دیو و پری را پای مرد ترتیب کرد آن پادشا تا باز از آن عاقل شده دید از هوا غافل شده زان باغها آفل شده بیبر شده هم بینوا زد تیغ قهر و قاهری بر گردن دیو و پری کو را ز عشق آن سری مشغول کردند از قضا زود اندرآمد لطف شه مخدوم شمس الدین چو مه در منع او گفتا که نه عالم مسوز ای مجتبا از شه چو دید او مژدهای آورد در حین سجدهای تبریز را از وعدهای کارزد به این هر دو سرا سه شنبه 6 اسفند 1392برچسب:, :: 8:52 :: نويسنده : بهمن خسروجردی
![]() ![]() |