درباره وبلاگ


عمری چكش برداشتم و بر سر میخی كه روی سنگ بود كوبیدم. اكنون می فهمم كه هم چكش خودم بودم، هم میخ و هم سنگ. فرانتس كافكا
آخرین مطالب
پيوندها



نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 17
بازدید دیروز : 2
بازدید هفته : 17
بازدید ماه : 1019
بازدید کل : 31018
تعداد مطالب : 305
تعداد نظرات : 130
تعداد آنلاین : 1



لرزش راست كليك
chat - chat سفارش ساعت دیواری

دریافت كد ساعت

استخاره با قرآن
استخاره

گنجینه ی ادب پارسی




ای شاهد قدسی که کشد بند نقابت

و ای مرغ بهشتی که دهد دانه و آبت

خوابم بشد از دیده در این فکر جگرسوز

کاغوش که شد منزل آسایش و خوابت

درویش نمی‌پرسی و ترسم که نباشد

اندیشه آمرزش و پروای ثوابت

راه دل عشاق زد آن چشم خماری

پیداست از این شیوه که مست است شرابت

تیری که زدی بر دلم از غمزه خطا رفت

تا باز چه اندیشه کند رای صوابت

هر ناله و فریاد که کردم نشنیدی

پیداست نگارا که بلند است جنابت

دور است سر آب از این بادیه هش دار

تا غول بیابان نفریبد به سرابت

تا در ره پیری به چه آیین روی ای دل

باری به غلط صرف شد ایام شبابت

ای قصر دل افروز که منزلگه انسی

یا رب مکناد آفت ایام خرابت

حافظ نه غلامیست که از خواجه گریزد

صلحی کن و بازآ که خرابم ز عتابت



سه شنبه 6 اسفند 1392برچسب:, :: 11:43 ::  نويسنده : بهمن خسروجردی

گفتم ای سلطان خوبان رحم کن بر این غریب

گفت در دنبال دل ره گم کند مسکین غریب

گفتمش مگذر زمانی گفت معذورم بدار

خانه پروردی چه تاب آرد غم چندین غریب

خفته بر سنجاب شاهی نازنینی را چه غم

گر ز خار و خاره سازد بستر و بالین غریب

ای که در زنجیر زلفت جای چندین آشناست

خوش فتاد آن خال مشکین بر رخ رنگین غریب

می‌نماید عکس می در رنگ روی مه وشت

همچو برگ ارغوان بر صفحه نسرین غریب

بس غریب افتاده است آن مور خط گرد رخت

گر چه نبود در نگارستان خط مشکین غریب

گفتم ای شام غریبان طره شبرنگ تو

در سحرگاهان حذر کن چون بنالد این غریب

گفت حافظ آشنایان در مقام حیرتند

دور نبود گر نشیند خسته و مسکین غریب



سه شنبه 6 اسفند 1392برچسب:, :: 11:41 ::  نويسنده : بهمن خسروجردی

می‌دمد صبح و کله بست سحاب

الصبوح الصبوح یا اصحاب

می‌چکد ژاله بر رخ لاله

المدام المدام یا احباب

می‌وزد از چمن نسیم بهشت

هان بنوشید دم به دم می ناب

تخت زمرد زده است گل به چمن

راح چون لعل آتشین دریاب

در میخانه بسته‌اند دگر

افتتح یا مفتح الابواب

لب و دندانت را حقوق نمک

هست بر جان و سینه‌های کباب

این چنین موسمی عجب باشد

که ببندند میکده به شتاب

بر رخ ساقی پری پیکر

همچو حافظ بنوش باده ناب



سه شنبه 6 اسفند 1392برچسب:, :: 11:40 ::  نويسنده : بهمن خسروجردی

ای فروغ ماه حسن از روی رخشان شما

آب روی خوبی از چاه زنخدان شما

عزم دیدار تو دارد جان بر لب آمده

بازگردد یا برآید چیست فرمان شما

کس به دور نرگست طرفی نبست از عافیت

به که نفروشند مستوری به مستان شما

بخت خواب آلود ما بیدار خواهد شد مگر

زان که زد بر دیده آبی روی رخشان شما

با صبا همراه بفرست از رخت گلدسته‌ای

بو که بویی بشنویم از خاک بستان شما

عمرتان باد و مراد ای ساقیان بزم جم

گر چه جام ما نشد پرمی به دوران شما

دل خرابی می‌کند دلدار را آگه کنید

زینهار ای دوستان جان من و جان شما

کی دهد دست این غرض یا رب که همدستان شوند

خاطر مجموع ما زلف پریشان شما

دور دار از خاک و خون دامن چو بر ما بگذری

کاندر این ره کشته بسیارند قربان شما

ای صبا با ساکنان شهر یزد از ما بگو

کای سر حق ناشناسان گوی چوگان شما

گر چه دوریم از بساط قرب همت دور نیست

بنده شاه شماییم و ثناخوان شما

ای شهنشاه بلنداختر خدا را همتی

تا ببوسم همچو اختر خاک ایوان شما

می‌کند حافظ دعایی بشنو آمینی بگو

روزی ما باد لعل شکرافشان شما



سه شنبه 6 اسفند 1392برچسب:, :: 11:38 ::  نويسنده : بهمن خسروجردی

ای فصل باباران ما برریز بر یاران ما

چون اشک غمخواران ما در هجر دلداران ما

ای چشم ابر این اشک‌ها می‌ریز همچون مشک‌ها

زیرا که داری رشک‌ها بر ماه رخساران ما

این ابر را گریان نگر وان باغ را خندان نگر

کز لابه و گریه پدر رستند بیماران ما

ابر گران چون داد حق از بهر لب خشکان ما

رطل گران هم حق دهد بهر سبکساران ما

بر خاک و دشت بی‌نوا گوهرفشان کرد آسمان

زین بی‌نوایی می‌کشند از عشق طراران ما

این ابر چون یعقوب من وان گل چو یوسف در چمن

بشکفته روی یوسفان از اشک افشاران ما

یک قطره‌اش گوهر شود یک قطره‌اش عبهر شود

وز مال و نعمت پر شود کف‌های کف خاران ما

باغ و گلستان ملی اشکوفه می‌کردند دی

زیرا که بر ریق از پگه خوردند خماران ما

بربند لب همچون صدف مستی میا در پیش صف

تا بازآیند این طرف از غیب هشیاران ما



سه شنبه 6 اسفند 1392برچسب:, :: 11:36 ::  نويسنده : بهمن خسروجردی

ای از ورای پرده‌ها تاب تو تابستان ما

ما را چو تابستان ببر دل گرم تا بستان ما

ای چشم جان را توتیا آخر کجا رفتی بیا

تا آب رحمت برزند از صحن آتشدان ما

تا سبزه گردد شوره‌ها تا روضه گردد گورها

انگور گردد غوره‌ها تا پخته گردد نان ما

ای آفتاب جان و دل ای آفتاب از تو خجل

آخر ببین کاین آب و گل چون بست گرد جان ما

شد خارها گلزارها از عشق رویت بارها

تا صد هزار اقرارها افکند در ایمان ما

ای صورت عشق ابد خوش رو نمودی در جسد

تا ره بری سوی احد جان را از این زندان ما

در دود غم بگشا طرب روزی نما از عین شب

روزی غریب و بوالعجب ای صبح نورافشان ما

گوهر کنی خرمهره را زهره بدری زهره را

سلطان کنی بی‌بهره را شاباش ای سلطان ما

کو دیده‌ها درخورد تو تا دررسد در گرد تو

کو گوش هوش آورد تو تا بشنود برهان ما

چون دل شود احسان شمر در شکر آن شاخ شکر

نعره برآرد چاشنی از بیخ هر دندان ما

آمد ز جان بانگ دهل تا جزوها آید به کل

ریحان به ریحان گل به گل از حبس خارستان ما



سه شنبه 6 اسفند 1392برچسب:, :: 11:35 ::  نويسنده : بهمن خسروجردی

ای شاه جسم و جان ما خندان کن دندان ما

سرمه کش چشمان ما ای چشم جان را توتیا

ای مه ز اجلالت خجل عشقت ز خون ما بحل

چون دیدمت می‌گفت دل جاء القضا جاء القضا

ما گوی سرگردان تو اندر خم چوگان تو

گه خوانیش سوی طرب گه رانیش سوی بلا

گه جانب خوابش کشی گه سوی اسبابش کشی

گه جانب شهر بقا گه جانب دشت فنا

گه شکر آن مولی کند گه آه واویلی کند

گه خدمت لیلی کند گه مست و مجنون خدا

جان را تو پیدا کرده‌ای مجنون و شیدا کرده‌ای

گه عاشق کنج خلا گه عاشق رو و ریا

گه قصد تاج زر کند گه خاک‌ها بر سر کند

گه خویش را قیصر کند گه دلق پوشد چون گدا

طرفه درخت آمد کز او گه سیب روید گه کدو

گه زهر روید گه شکر گه درد روید گه دوا

جویی عجایب کاندرون گه آب رانی گاه خون

گه باده‌های لعل گون گه شیر و گه شهد شفا

گه علم بر دل برتند گه دانش از دل برکند

گه فضل‌ها حاصل کند گه جمله را روبد بلا

روزی محمدبک شود روزی پلنگ و سگ شود

گه دشمن بدرگ شود گه والدین و اقربا

گه خار گردد گاه گل گه سرکه گردد گاه مل

گاهی دهلزن گه دهل تا می‌خورد زخم عصا

گه عاشق این پنج و شش گه طالب جان‌های خوش

این سوش کش آن سوش کش چون اشتری گم کرده جا

گاهی چو چه کن پست رو مانند قارون سوی گو

گه چون مسیح و کشت نو بالاروان سوی علا

تا فضل تو راهش دهد وز شید و تلوین وارهد

شیاد ما شیدا شود یک رنگ چون شمس الضحی

چون ماهیان بحرش سکن بحرش بود باغ و وطن

بحرش بود گور و کفن جز بحر را داند وبا

زین رنگ‌ها مفرد شود در خنب عیسی دررود

در صبغه الله رو نهد تا یفعل الله ما یشا

رست از وقاحت وز حیا وز دور وز نقلان جا

رست از برو رست از بیا چون سنگ زیر آسیا

انا فتحنا بابکم لا تهجروا اصحابکم

نلحق بکم اعقابکم هذا مکافات الولا

انا شددنا جنبکم انا غفرنا ذنبکم

مما شکرتم ربکم و الشکر جرار الرضا

مستفعلن مستفعلن مستفعلن مستفعلن

باب البیان مغلق قل صمتنا اولی بنا



سه شنبه 6 اسفند 1392برچسب:, :: 11:27 ::  نويسنده : بهمن خسروجردی