موضوعات
آخرین مطالب پيوندها
نويسندگان
گنجینه ی ادب پارسی من از کجا پند از کجا باده بگردان ساقیا آن جام جان افزای را برریز بر جان ساقیا بر دست من نه جام جان ای دستگیر عاشقان دور از لب بیگانگان پیش آر پنهان ساقیا نانی بده نان خواره را آن طامع بیچاره را آن عاشق نانباره را کنجی بخسبان ساقیا ای جان جان جان جان ما نامدیم از بهر نان برجه گدارویی مکن در بزم سلطان ساقیا اول بگیر آن جام مه بر کفه آن پیر نه چون مست گردد پیر ده رو سوی مستان ساقیا رو سخت کن ای مرتجا مست از کجا شرم از کجا ور شرم داری یک قدح بر شرم افشان ساقیا برخیز ای ساقی بیا ای دشمن شرم و حیا تا بخت ما خندان شود پیش آی خندان ساقیا دو شنبه 21 بهمن 1392برچسب:, :: 11:51 :: نويسنده : بهمن خسروجردی
جز وی چه باشد کز اجل اندررباید کل ما صد جان برافشانم بر او گویم هنییا مرحبا رقصان سوی گردون شوم زان جا سوی بیچون شوم صبر و قرارم بردهای ای میزبان زودتر بیا از مه ستاره میبری تو پاره پاره میبری گه شیرخواره میبری گه میکشانی دایه را دارم دلی همچون جهان تا میکشد کوه گران من که کشم که کی کشم زین کاهدان واخر مرا گر موی من چون شیر شد از شوق مردن پیر شد من آردم گندم نیم چون آمدم در آسیا در آسیا گندم رود کز سنبله زادست او زاده مهم نی سنبله در آسیا باشم چرا نی نی فتد در آسیا هم نور مه از روزنی زان جا به سوی مه رود نی در دکان نانبا با عقل خود گر جفتمی من گفتنیها گفتمی خاموش کن تا نشنود این قصه را باد هوا دو شنبه 21 بهمن 1392برچسب:, :: 11:50 :: نويسنده : بهمن خسروجردی
بنشستهام من بر درت تا بوک برجوشد وفا باشد که بگشایی دری گویی که برخیز اندرآ غرقست جانم بر درت در بوی مشک و عنبرت ای صد هزاران مرحمت بر روی خوبت دایما ماییم مست و سرگران فارغ ز کار دیگران عالم اگر برهم رود عشق تو را بادا بقا عشق تو کف برهم زند صد عالم دیگر کند صد قرن نو پیدا شود بیرون ز افلاک و خل ای عشق خندان همچو گل وی خوش نظر چون عقل کل خورشید را درکش به جل ای شهسوار هل اتی امروز ما مهمان تو مست رخ خندان تو چون نام رویت میبرم دل میرود والله ز جا کو بام غیر بام تو کو نام غیر نام تو کو جام غیر جام تو ای ساقی شیرین ادا گر زنده جانی یابمی من دامنش برتابمی ای کاشکی درخوابمی در خواب بنمودی لقا ای بر درت خیل و حشم بیرون خرام ای محتشم زیرا که سرمست و خوشم زان چشم مست دلربا افغان و خون دیده بین صد پیرهن بدریده بین خون جگر پیچیده بین بر گردن و روی و قفا آن کس که بیند روی تو مجنون نگردد کو بگو سنگ و کلوخی باشد او او را چرا خواهم بلا رنج و بلایی زین بتر کز تو بود جان بیخبر ای شاه و سلطان بشر لا تبل نفسا بالعمی جانها چو سیلابی روان تا ساحل دریای جان از آشنایان منقطع با بحر گشته آشنا سیلی روان اندر وله سیلی دگر گم کرده ره الحمدلله گوید آن وین آه و لا حول و لا ای آفتابی آمده بر مفلسان ساقی شده بر بندگان خود را زده باری کرم باری عطا گل دیده ناگه مر تو را بدریده جان و جامه را وان چنگ زار از چنگ تو افکنده سر پیش از حیا مقبلترین و نیک پی در برج زهره کیست نی زیرا نهد لب بر لبت تا از تو آموزد نوا نیها و خاصه نیشکر بر طمع این بسته کمر رقصان شده در نیستان یعنی تعز من تشا بد بیتو چنگ و نی حزین برد آن کنار و بوسه این دف گفت میزن بر رخم تا روی من یابد بها این جان پاره پاره را خوش پاره پاره مست کن تا آن چه دوشش فوت شد آن را کند این دم قضا حیفست ای شاه مهین هشیار کردن این چنین والله نگویم بعد از این هشیار شرحت ای خدا یا باده ده حجت مجو یا خود تو برخیز و برو یا بنده را با لطف تو شد صوفیانه ماجرا دو شنبه 21 بهمن 1392برچسب:, :: 11:49 :: نويسنده : بهمن خسروجردی
بگریز ای میر اجل از ننگ ما از ننگ ما زیرا نمیدانی شدن همرنگ ما همرنگ ما از حملههای جند او وز زخمهای تند او سالم نماند یک رگت بر چنگ ما بر چنگ ما اول شرابی درکشی سرمست گردی از خوشی بیخود شوی آنگه کنی آهنگ ما آهنگ ما زین باده میخواهی برو اول تنک چون شیشه شو چون شیشه گشتی برشکن بر سنگ ما بر سنگ ما هر کان می احمر خورد بابرگ گردد برخورد از دل فراخیها برد دلتنگ ما دلتنگ ما بس جرهها در جو زند بس بربط شش تو زند بس با شهان پهلو زند سرهنگ ما سرهنگ ما ماده است مریخ زمن این جا در این خنجر زدن با مقنعه کی تان شدن در جنگ ما در جنگ ما گر تیغ خواهی تو ز خور از بدر برسازی سپر گر قیصری اندرگذر از زنگ ما از زنگ ما اسحاق شو در نحر ما خاموش شو در بحر ما تا نشکند کشتی تو در گنگ ما در گنگ ما دو شنبه 21 بهمن 1392برچسب:, :: 11:48 :: نويسنده : بهمن خسروجردی
آن شکل بین وان شیوه بین وان قد و خد و دست و پا آن رنگ بین وان هنگ بین وان ماه بدر اندر قبا از سرو گویم یا چمن از لاله گویم یا سمن از شمع گویم یا لگن یا رقص گل پیش صبا ای عشق چون آتشکده در نقش و صورت آمده بر کاروان دل زده یک دم امان ده یا فتی در آتش و در سوز من شب میبرم تا روز من ای فرخ پیروز من از روی آن شمس الضحی بر گرد ماهش میتنم بیلب سلامش میکنم خود را زمین برمیزنم زان پیش کو گوید صلا گلزار و باغ عالمی چشم و چراغ عالمی هم درد و داغ عالمی چون پا نهی اندر جفا آیم کنم جان را گرو گویی مده زحمت برو خدمت کنم تا واروم گویی که ای ابله بیا گشته خیال همنشین با عاشقان آتشین غایب مبادا صورتت یک دم ز پیش چشم ما ای دل قرار تو چه شد وان کار و بار تو چه شد خوابت که میبندد چنین اندر صباح و در مسا دل گفت حسن روی او وان نرگس جادوی او وان سنبل ابروی او وان لعل شیرین ماجرا ای عشق پیش هر کسی نام و لقب داری بسی من دوش نام دیگرت کردم که درد بیدوا ای رونق جانم ز تو چون چرخ گردانم ز تو گندم فرست ای جان که تا خیره نگردد آسیا دیگر نخواهم زد نفس این بیت را میگوی و بس بگداخت جانم زین هوس ارفق بنا یا ربنا دو شنبه 21 بهمن 1392برچسب:, :: 11:47 :: نويسنده : بهمن خسروجردی
ای یوسف خوش نام ما خوش میروی بر بام ما ای درشکسته جام ما ای بردریده دام ما ای نور ما ای سور ما ای دولت منصور ما جوشی بنه در شور ما تا می شود انگور ما ای دلبر و مقصود ما ای قبله و معبود ما آتش زدی در عود ما نظاره کن در دود ما ای یار ما عیار ما دام دل خمار ما پا وامکش از کار ما بستان گرو دستار ما در گل بمانده پای دل جان میدهم چه جای دل وز آتش سودای دل ای وای دل ای وای ما دو شنبه 21 بهمن 1392برچسب:, :: 11:46 :: نويسنده : بهمن خسروجردی
ای دل چه اندیشیدهای در عذر آن تقصیرها زان سوی او چندان وفا زین سوی تو چندین جفا زان سوی او چندان کرم زین سو خلاف و بیش و کم زان سوی او چندان نعم زین سوی تو چندین خطا زین سوی تو چندین حسد چندین خیال و ظن بد زان سوی او چندان کشش چندان چشش چندان عطا چندین چشش از بهر چه تا جان تلخت خوش شود چندین کشش از بهر چه تا دررسی در اولیا از بد پشیمان میشوی الله گویان میشوی آن دم تو را او میکشد تا وارهاند مر تو را از جرم ترسان میشوی وز چاره پرسان میشوی آن لحظه ترساننده را با خود نمیبینی چرا گر چشم تو بربست او چون مهرهای در دست او گاهی بغلطاند چنین گاهی ببازد در هوا گاهی نهد در طبع تو سودای سیم و زر و زن گاهی نهد در جان تو نور خیال مصطفی این سو کشان سوی خوشان وان سو کشان با ناخوشان یا بگذرد یا بشکند کشتی در این گردابها چندان دعا کن در نهان چندان بنال اندر شبان کز گنبد هفت آسمان در گوش تو آید صدا بانک شعیب و نالهاش وان اشک همچون ژالهاش چون شد ز حد از آسمان آمد سحرگاهش ندا گر مجرمی بخشیدمت وز جرم آمرزیدمت فردوس خواهی دادمت خامش رها کن این دعا گفتا نه این خواهم نه آن دیدار حق خواهم عیان گر هفت بحر آتش شود من درروم بهر لقا گر رانده آن منظرم بستست از او چشم ترم من در جحیم اولیترم جنت نشاید مر مرا جنت مرا بیروی او هم دوزخست و هم عدو من سوختم زین رنگ و بو کو فر انوار بقا گفتند باری کم گری تا کم نگردد مبصری که چشم نابینا شود چون بگذرد از حد بکا گفت ار دو چشمم عاقبت خواهند دیدن آن صفت هر جزو من چشمی شود کی غم خورم من از عمی ور عاقبت این چشم من محروم خواهد ماندن تا کور گردد آن بصر کو نیست لایق دوست را اندر جهان هر آدمی باشد فدای یار خود یار یکی انبان خون یار یکی شمس ضیا چون هر کسی درخورد خود یاری گزید از نیک و بد ما را دریغ آید که خود فانی کنیم از بهر لا روزی یکی همراه شد با بایزید اندر رهی پس بایزیدش گفت چه پیشه گزیدی ای دغا گفتا که من خربندهام پس بایزیدش گفت رو یا رب خرش را مرگ ده تا او شود بنده خدا دو شنبه 21 بهمن 1392برچسب:, :: 11:45 :: نويسنده : بهمن خسروجردی
ای دل چه اندیشیدهای در عذر آن تقصیرها زان سوی او چندان وفا زین سوی تو چندین جفا زان سوی او چندان کرم زین سو خلاف و بیش و کم زان سوی او چندان نعم زین سوی تو چندین خطا زین سوی تو چندین حسد چندین خیال و ظن بد زان سوی او چندان کشش چندان چشش چندان عطا چندین چشش از بهر چه تا جان تلخت خوش شود چندین کشش از بهر چه تا دررسی در اولیا از بد پشیمان میشوی الله گویان میشوی آن دم تو را او میکشد تا وارهاند مر تو را از جرم ترسان میشوی وز چاره پرسان میشوی آن لحظه ترساننده را با خود نمیبینی چرا گر چشم تو بربست او چون مهرهای در دست او گاهی بغلطاند چنین گاهی ببازد در هوا گاهی نهد در طبع تو سودای سیم و زر و زن گاهی نهد در جان تو نور خیال مصطفی این سو کشان سوی خوشان وان سو کشان با ناخوشان یا بگذرد یا بشکند کشتی در این گردابها چندان دعا کن در نهان چندان بنال اندر شبان کز گنبد هفت آسمان در گوش تو آید صدا بانک شعیب و نالهاش وان اشک همچون ژالهاش چون شد ز حد از آسمان آمد سحرگاهش ندا گر مجرمی بخشیدمت وز جرم آمرزیدمت فردوس خواهی دادمت خامش رها کن این دعا گفتا نه این خواهم نه آن دیدار حق خواهم عیان گر هفت بحر آتش شود من درروم بهر لقا گر رانده آن منظرم بستست از او چشم ترم من در جحیم اولیترم جنت نشاید مر مرا جنت مرا بیروی او هم دوزخست و هم عدو من سوختم زین رنگ و بو کو فر انوار بقا گفتند باری کم گری تا کم نگردد مبصری که چشم نابینا شود چون بگذرد از حد بکا گفت ار دو چشمم عاقبت خواهند دیدن آن صفت هر جزو من چشمی شود کی غم خورم من از عمی ور عاقبت این چشم من محروم خواهد ماندن تا کور گردد آن بصر کو نیست لایق دوست را اندر جهان هر آدمی باشد فدای یار خود یار یکی انبان خون یار یکی شمس ضیا چون هر کسی درخورد خود یاری گزید از نیک و بد ما را دریغ آید که خود فانی کنیم از بهر لا روزی یکی همراه شد با بایزید اندر رهی پس بایزیدش گفت چه پیشه گزیدی ای دغا گفتا که من خربندهام پس بایزیدش گفت رو یا رب خرش را مرگ ده تا او شود بنده خدا دو شنبه 21 بهمن 1392برچسب:, :: 11:45 :: نويسنده : بهمن خسروجردی
ای طایران قدس را عشقت فزوده بالها در حلقه سودای تو روحانیان را حالها
در لا احب افلین پاکی ز صورتها یقین در دیدههای غیب بین هر دم ز تو تمثالها
افلاک از تو سرنگون خاک از تو چون دریای خون ماهت نخوانم ای فزون از ماهها و سالها
کوه از غمت بشکافته وان غم به دل درتافته یک قطره خونی یافته از فضلت این افضالها
ای سروران را تو سند بشمار ما را زان عدد دانی سران را هم بود اندر تبع دنبالها
سازی ز خاکی سیدی بر وی فرشته حاسدی با نقد تو جان کاسدی پامال گشته مالها
آن کو تو باشی بال او ای رفعت و اجلال او آن کو چنین شد حال او بر روی دارد خالها
گیرم که خارم خار بد خار از پی گل میزهد صراف زر هم مینهد جو بر سر مثقالها
فکری بدست افعالها خاکی بدست این مالها قالی بدست این حالها حالی بدست این قالها
آغاز عالم غلغله پایان عالم زلزله عشقی و شکری با گله آرام با زلزالها
توقیع شمس آمد شفق طغرای دولت عشق حق فال وصال آرد سبق کان عشق زد این فالها
از رحمه للعالمین اقبال درویشان ببین چون مه منور خرقهها چون گل معطر شالها
عشق امر کل ما رقعهای او قلزم و ما جرعهای او صد دلیل آورده و ما کرده استدلالها
از عشق گردون متلف بیعشق اختر منخسف از عشق گشته دال الف بیعشق الف چون دالها
آب حیات آمد سخن کاید ز علم من لدن جان را از او خالی مکن تا بردهد اعمالها
بر اهل معنی شد سخن اجمالها تفصیلها بر اهل صورت شد سخن تفصیلها اجمالها
گر شعرها گفتند پر پر به بود دریا ز در کز ذوق شعر آخر شتر خوش میکشد ترحالها سه شنبه 1 بهمن 1392برچسب:, :: 10:51 :: نويسنده : بهمن خسروجردی
ای رستخیز ناگهان وی رحمت بیمنتها ای آتشی افروخته در بیشه اندیشهها
امروز خندان آمدی مفتاح زندان آمدی بر مستمندان آمدی چون بخشش و فضل خدا
خورشید را حاجب تویی اومید را واجب تویی مطلب تویی طالب تویی هم منتها هم مبتدا
در سینهها برخاسته اندیشه را آراسته هم خویش حاجت خواسته هم خویشتن کرده روا
ای روح بخش بیبدل وی لذت علم و عمل باقی بهانهست و دغل کاین علت آمد وان دوا
ما زان دغل کژبین شده با بیگنه در کین شده گه مست حورالعین شده گه مست نان و شوربا
این سکر بین هل عقل را وین نقل بین هل نقل را کز بهر نان و بقل را چندین نشاید ماجرا
تدبیر صدرنگ افکنی بر روم و بر زنگ افکنی و اندر میان جنگ افکنی فِی اصِطناعٍ لا یُریْ
میمال پنهان گوش جان مینه بهانه بر کسان جان رَبِّ خَلِصْنی زنان والله که لاغست ای کیا
خامش که بس مستعجلم رفتم سوی پای علم کاغذ بنه بشکن قلم ساقی درآمد الصلا سه شنبه 1 بهمن 1392برچسب:, :: 10:44 :: نويسنده : بهمن خسروجردی
![]() ![]() |