موضوعات
آخرین مطالب پيوندها
نويسندگان
گنجینه ی ادب پارسی ای یوسف آخر سوی این یعقوب نابینا بیا ای عیسی پنهان شده بر طارم مینا بیا از هجر روزم قیر شد دل چون کمان بد تیر شد یعقوب مسکین پیر شد ای یوسف برنا بیا ای موسی عمران که در سینه چه سیناهاستت گاوی خدایی میکند از سینه سینا بیا رخ زعفران رنگ آمدم خم داده چون چنگ آمدم در گور تن تنگ آمدم ای جان باپهنا بیا چشم محمد با نمت واشوق گفته در غمت زان طرهای اندرهمت ای سر ارسلنا بیا خورشید پیشت چون شفق ای برده از شاهان سبق ای دیده بینا به حق وی سینه دانا بیا ای جان تو و جانها چو تن بیجان چه ارزد خود بدن دل دادهام دیر است من تا جان دهم جانا بیا تا بردهای دل را گرو شد کشت جانم در درو اول تو ای دردا برو و آخر تو درمانا بیا ای تو دوا و چارهام نور دل صدپارهام اندر دل بیچارهام چون غیر تو شد لا بیا نشناختم قدر تو من تا چرخ میگوید ز فن دی بر دلش تیری بزن دی بر سرش خارا بیا ای قاب قوس مرتبت وان دولت بامکرمت کس نیست شاها محرمت در قرب او ادنی بیا ای خسرو مه وش بیا ای خوشتر از صد خوش بیا ای آب و ای آتش بیا ای در و ای دریا بیا مخدوم جانم شمس دین از جاهت ای روح الامین تبریز چون عرش مکین از مسجد اقصی بیا دو شنبه 28 بهمن 1392برچسب:, :: 17:42 :: نويسنده : بهمن خسروجردی
ای یوسف آخر سوی این یعقوب نابینا بیا ای عیسی پنهان شده بر طارم مینا بیا از هجر روزم قیر شد دل چون کمان بد تیر شد یعقوب مسکین پیر شد ای یوسف برنا بیا ای موسی عمران که در سینه چه سیناهاستت گاوی خدایی میکند از سینه سینا بیا رخ زعفران رنگ آمدم خم داده چون چنگ آمدم در گور تن تنگ آمدم ای جان باپهنا بیا چشم محمد با نمت واشوق گفته در غمت زان طرهای اندرهمت ای سر ارسلنا بیا خورشید پیشت چون شفق ای برده از شاهان سبق ای دیده بینا به حق وی سینه دانا بیا ای جان تو و جانها چو تن بیجان چه ارزد خود بدن دل دادهام دیر است من تا جان دهم جانا بیا تا بردهای دل را گرو شد کشت جانم در درو اول تو ای دردا برو و آخر تو درمانا بیا ای تو دوا و چارهام نور دل صدپارهام اندر دل بیچارهام چون غیر تو شد لا بیا نشناختم قدر تو من تا چرخ میگوید ز فن دی بر دلش تیری بزن دی بر سرش خارا بیا ای قاب قوس مرتبت وان دولت بامکرمت کس نیست شاها محرمت در قرب او ادنی بیا ای خسرو مه وش بیا ای خوشتر از صد خوش بیا ای آب و ای آتش بیا ای در و ای دریا بیا مخدوم جانم شمس دین از جاهت ای روح الامین تبریز چون عرش مکین از مسجد اقصی بیا دو شنبه 28 بهمن 1392برچسب:, :: 17:42 :: نويسنده : بهمن خسروجردی
ای نوش کرده نیش را بیخویش کن باخویش را باخویش کن بیخویش را چیزی بده درویش را تشریف ده عشاق را پرنور کن آفاق را بر زهر زن تریاق را چیزی بده درویش را با روی همچون ماه خود با لطف مسکین خواه خود ما را تو کن همراه خود چیزی بده درویش را چون جلوه مه میکنی وز عشق آگه میکنی با ما چه همره میکنی چیزی بده درویش را درویش را چه بود نشان جان و زبان درفشان نی دلق صدپاره کشان چیزی بده درویش را هم آدم و آن دم تویی هم عیسی و مریم تویی هم راز و هم محرم تویی چیزی بده درویش را تلخ از تو شیرین میشود کفر از تو چون دین میشود خار از تو نسرین میشود چیزی بده درویش را جان من و جانان من کفر من و ایمان من سلطان سلطانان من چیزی بده درویش را ای تن پرست بوالحزن در تن مپیچ و جان مکن منگر به تن بنگر به من چیزی بده درویش را امروز ای شمع آن کنم بر نور تو جولان کنم بر عشق جان افشان کنم چیزی بده درویش را امروز گویم چون کنم یک باره دل را خون کنم وین کار را یک سون کنم چیزی بده درویش را تو عیب ما را کیستی تو مار یا ماهیستی خود را بگو تو چیستی چیزی بده درویش را جان را درافکن در عدم زیرا نشاید ای صنم تو محتشم او محتشم چیزی بده درویش را شنبه 26 بهمن 1392برچسب:, :: 11:18 :: نويسنده : بهمن خسروجردی
ای عاشقان ای عاشقان امروز ماییم و شما افتاده در غرقابهای تا خود که داند آشنا گر سیل عالم پر شود هر موج چون اشتر شود مرغان آبی را چه غم تا غم خورد مرغ هوا ما رخ ز شکر افروخته با موج و بحر آموخته زان سان که ماهی را بود دریا و طوفان جان فزا ای شیخ ما را فوطه ده وی آب ما را غوطه ده ای موسی عمران بیا بر آب دریا زن عصا این باد اندر هر سری سودای دیگر میپزد سودای آن ساقی مرا باقی همه آن شما دیروز مستان را به ره بربود آن ساقی کله امروز می در میدهد تا برکند از ما قبا ای رشک ماه و مشتری با ما و پنهان چون پری خوش خوش کشانم میبری آخر نگویی تا کجا هر جا روی تو با منی ای هر دو چشم و روشنی خواهی سوی مستیم کش خواهی ببر سوی فنا عالم چو کوه طور دان ما همچو موسی طالبان هر دم تجلی میرسد برمیشکافد کوه را یک پاره اخضر میشود یک پاره عبهر میشود یک پاره گوهر میشود یک پاره لعل و کهربا ای طالب دیدار او بنگر در این کهسار او ای که چه باد خوردهای ما مست گشتیم از صدا ای باغبان ای باغبان در ما چه درپیچیدهای گر بردهایم انگور تو تو بردهای انبان ما شنبه 26 بهمن 1392برچسب:, :: 11:17 :: نويسنده : بهمن خسروجردی
ای باد بیآرام ما با گل بگو پیغام ما کای گل گریز اندر شکر چون گشتی از گلشن جدا ای گل ز اصل شکری تو با شکر لایقتری شکر خوش و گل هم خوش و از هر دو شیرینتر وفا رخ بر رخ شکر بنه لذت بگیر و بو بده در دولت شکر بجه از تلخی جور فنا اکنون که گشتی گلشکر قوت دلی نور نظر از گل برآ بر دل گذر آن از کجا این از کجا با خار بودی همنشین چون عقل با جانی قرین بر آسمان رو از زمین منزل به منزل تا لقا در سر خلقان میروی در راه پنهان میروی بستان به بستان میروی آن جا که خیزد نقشها ای گل تو مرغ نادری برعکس مرغان میپری کامد پیامت زان سری پرها بنه بیپر بیا ای گل تو اینها دیدهای زان بر جهان خندیدهای زان جامهها بدریدهای ای کربز لعلین قبا گلهای پار از آسمان نعره زنان در گلستان کای هر که خواهد نردبان تا جان سپارد در بلا هین از ترشح زین طبق بگذر تو بیره چون عرق از شیشه گلابگر چون روح از آن جام سما ای مقبل و میمون شما با چهره گلگون شما بودیم ما همچون شما ما روح گشتیم الصلا از گلشکر مقصود ما لطف حقست و بود ما ای بود ما آهن صفت وی لطف حق آهن ربا آهن خرد آیینه گر بر وی نهد زخم شرر ما را نمیخواهد مگر خواهم شما را بیشما هان ای دل مشکین سخن پایان ندارد این سخن با کس نیارم گفت من آنها که میگویی مرا ای شمس تبریزی بگو سر شهان شاه خو بی حرف و صوت و رنگ و بو بیشمس کی تابد ضیا شنبه 26 بهمن 1392برچسب:, :: 11:16 :: نويسنده : بهمن خسروجردی
ای نوبهار عاشقان داری خبر از یار ما ای از تو آبستن چمن و ای از تو خندان باغها ای بادهای خوش نفس عشاق را فریادرس ای پاکتر از جان و جا آخر کجا بودی کجا ای فتنه روم و حبش حیران شدم کاین بوی خوش پیراهن یوسف بود یا خود روان مصطفی ای جویبار راستی از جوی یار ماستی بر سینهها سیناستی بر جانهایی جان فزا ای قیل و ای قال تو خوش و ای جمله اشکال تو خوش ماه تو خوش سال تو خوش ای سال و مه چاکر تو را شنبه 26 بهمن 1392برچسب:, :: 11:15 :: نويسنده : بهمن خسروجردی
مهمان شاهم هر شبی بر خوان احسان و وفا مهمان صاحب دولتم که دولتش پاینده با بر خوان شیران یک شبی بوزینهای همراه شد استیزه رو گر نیستی او از کجا شیر از کجا بنگر که از شمشیر شه در قهرمان خون میچکد آخر چه گستاخی است این والله خطا والله خطا گر طفل شیری پنجه زد بر روی مادر ناگهان تو دشمن خود نیستی بر وی منه تو پنجه را آن کو ز شیران شیر خورد او شیر باشد نیست مرد بسیار نقش آدمی دیدم که بود آن اژدها نوح ار چه مردم وار بد طوفان مردم خوار بد گر هست آتش ذرهای آن ذره دارد شعلهها شمشیرم و خون ریز من هم نرمم و هم تیز من همچون جهان فانیم ظاهر خوش و باطن بلا دو شنبه 21 بهمن 1392برچسب:, :: 11:52 :: نويسنده : بهمن خسروجردی
من از کجا پند از کجا باده بگردان ساقیا آن جام جان افزای را برریز بر جان ساقیا بر دست من نه جام جان ای دستگیر عاشقان دور از لب بیگانگان پیش آر پنهان ساقیا نانی بده نان خواره را آن طامع بیچاره را آن عاشق نانباره را کنجی بخسبان ساقیا ای جان جان جان جان ما نامدیم از بهر نان برجه گدارویی مکن در بزم سلطان ساقیا اول بگیر آن جام مه بر کفه آن پیر نه چون مست گردد پیر ده رو سوی مستان ساقیا رو سخت کن ای مرتجا مست از کجا شرم از کجا ور شرم داری یک قدح بر شرم افشان ساقیا برخیز ای ساقی بیا ای دشمن شرم و حیا تا بخت ما خندان شود پیش آی خندان ساقیا دو شنبه 21 بهمن 1392برچسب:, :: 11:51 :: نويسنده : بهمن خسروجردی
جز وی چه باشد کز اجل اندررباید کل ما صد جان برافشانم بر او گویم هنییا مرحبا رقصان سوی گردون شوم زان جا سوی بیچون شوم صبر و قرارم بردهای ای میزبان زودتر بیا از مه ستاره میبری تو پاره پاره میبری گه شیرخواره میبری گه میکشانی دایه را دارم دلی همچون جهان تا میکشد کوه گران من که کشم که کی کشم زین کاهدان واخر مرا گر موی من چون شیر شد از شوق مردن پیر شد من آردم گندم نیم چون آمدم در آسیا در آسیا گندم رود کز سنبله زادست او زاده مهم نی سنبله در آسیا باشم چرا نی نی فتد در آسیا هم نور مه از روزنی زان جا به سوی مه رود نی در دکان نانبا با عقل خود گر جفتمی من گفتنیها گفتمی خاموش کن تا نشنود این قصه را باد هوا دو شنبه 21 بهمن 1392برچسب:, :: 11:50 :: نويسنده : بهمن خسروجردی
بنشستهام من بر درت تا بوک برجوشد وفا باشد که بگشایی دری گویی که برخیز اندرآ غرقست جانم بر درت در بوی مشک و عنبرت ای صد هزاران مرحمت بر روی خوبت دایما ماییم مست و سرگران فارغ ز کار دیگران عالم اگر برهم رود عشق تو را بادا بقا عشق تو کف برهم زند صد عالم دیگر کند صد قرن نو پیدا شود بیرون ز افلاک و خل ای عشق خندان همچو گل وی خوش نظر چون عقل کل خورشید را درکش به جل ای شهسوار هل اتی امروز ما مهمان تو مست رخ خندان تو چون نام رویت میبرم دل میرود والله ز جا کو بام غیر بام تو کو نام غیر نام تو کو جام غیر جام تو ای ساقی شیرین ادا گر زنده جانی یابمی من دامنش برتابمی ای کاشکی درخوابمی در خواب بنمودی لقا ای بر درت خیل و حشم بیرون خرام ای محتشم زیرا که سرمست و خوشم زان چشم مست دلربا افغان و خون دیده بین صد پیرهن بدریده بین خون جگر پیچیده بین بر گردن و روی و قفا آن کس که بیند روی تو مجنون نگردد کو بگو سنگ و کلوخی باشد او او را چرا خواهم بلا رنج و بلایی زین بتر کز تو بود جان بیخبر ای شاه و سلطان بشر لا تبل نفسا بالعمی جانها چو سیلابی روان تا ساحل دریای جان از آشنایان منقطع با بحر گشته آشنا سیلی روان اندر وله سیلی دگر گم کرده ره الحمدلله گوید آن وین آه و لا حول و لا ای آفتابی آمده بر مفلسان ساقی شده بر بندگان خود را زده باری کرم باری عطا گل دیده ناگه مر تو را بدریده جان و جامه را وان چنگ زار از چنگ تو افکنده سر پیش از حیا مقبلترین و نیک پی در برج زهره کیست نی زیرا نهد لب بر لبت تا از تو آموزد نوا نیها و خاصه نیشکر بر طمع این بسته کمر رقصان شده در نیستان یعنی تعز من تشا بد بیتو چنگ و نی حزین برد آن کنار و بوسه این دف گفت میزن بر رخم تا روی من یابد بها این جان پاره پاره را خوش پاره پاره مست کن تا آن چه دوشش فوت شد آن را کند این دم قضا حیفست ای شاه مهین هشیار کردن این چنین والله نگویم بعد از این هشیار شرحت ای خدا یا باده ده حجت مجو یا خود تو برخیز و برو یا بنده را با لطف تو شد صوفیانه ماجرا دو شنبه 21 بهمن 1392برچسب:, :: 11:49 :: نويسنده : بهمن خسروجردی
![]() ![]() |