موضوعات
آخرین مطالب پيوندها
نويسندگان
گنجینه ی ادب پارسی چون خون نخسپد خسروا چشمم کجا خسپد مها کز چشم من دریای خون جوشان شد از جور و جفا گر لب فروبندم کنون جانم به جوش آید درون ور بر سرش آبی زنم بر سر زند او جوش را معذور دارم خلق را گر منکرند از عشق ما اه لیک خود معذور را کی باشد اقبال و سنا از جوش خون نطقی به فم آن نطق آمد در قلم شد حرفها چون مور هم سوی سلیمان لابه را کای شه سلیمان لطف وی لطف را از تو شرف در تو را جانها صدف باغ تو را جانها گیا ما مور بیچاره شده وز خرمن آواره شده در سیر سیاره شده هم تو برس فریاد ما ما بنده خاک کفت چون چاکران اندر صفت ما دیدبان آن صفت با این همه عیب عما تو یاد کن الطاف خود در سابق الله الصمد در حق هر بدکار بد هم مجرم هر دو سرا تو صدقه کن ای محتشم بر دل که دیدت ای صنم در غیر تو چون بنگرم اندر زمین یا در سما آن آب حیوان صفا هم در گلو گیرد ورا کو خورده باشد بادهها زان خسرو میمون لقا ای آفتاب اندر نظر تاریک و دلگیر و شرر آن را که دید او آن قمر در خوبی و حسن و بها ای جان شیرین تلخ وش بر عاشقان هجر کش در فرقت آن شاه خوش بیکبر با صد کبریا ای جان سخن کوتاه کن یا این سخن در راه کن در راه شاهنشاه کن در سوی تبریز صفا ای تن چو سگ کاهل مشو افتاده عوعو بس معو تو بازگرد از خویش و رو سوی شهنشاه بقا ای صد بقا خاک کفش آن صد شهنشه در صفش گشته رهی صد آصفش واله سلیمان در ولا وانگه سلیمان زان ولا لرزان ز مکر ابتلا از ترس کو را آن علا کمتر شود از رشکها ناگه قضا را شیطنت از جام عز و سلطنت بربوده از وی مکرمت کرده به ملکش اقتضا چون یک دمی آن شاه فرد تدبیر ملک خویش کرد دیو و پری را پای مرد ترتیب کرد آن پادشا تا باز از آن عاقل شده دید از هوا غافل شده زان باغها آفل شده بیبر شده هم بینوا زد تیغ قهر و قاهری بر گردن دیو و پری کو را ز عشق آن سری مشغول کردند از قضا زود اندرآمد لطف شه مخدوم شمس الدین چو مه در منع او گفتا که نه عالم مسوز ای مجتبا از شه چو دید او مژدهای آورد در حین سجدهای تبریز را از وعدهای کارزد به این هر دو سرا سه شنبه 6 اسفند 1392برچسب:, :: 8:52 :: نويسنده : بهمن خسروجردی
چندان بنالم نالهها چندان برآرم رنگها تا برکنم از آینه هر منکری من زنگها بر مرکب عشق تو دل میراند و این مرکبش در هر قدم میبگذرد زان سوی جان فرسنگها بنما تو لعل روشنت بر کوری هر ظلمتی تا بر سر سنگین دلان از عرش بارد سنگها با این چنین تابانیت دانی چرا منکر شدند کاین دولت و اقبال را باشد از ایشان ننگها گر نی که کورندی چنین آخر بدیدندی چنان آن سو هزاران جان ز مه چون اختران آونگها چون از نشاط نور تو کوران همی بینا شوند تا از خوشی راه تو رهوار گردد لنگها اما چو اندر راه تو ناگاه بیخود میشود هر عقل زیرا رسته شد در سبزه زارت بنگها زین رو همیبینم کسان نالان چو نی وز دل تهی زین رو دو صد سرو روان خم شد ز غم چون چنگها زین رو هزاران کاروان بشکسته شد از ره روان زین ره بسی کشتی پر بشکسته شد بر گنگها اشکستگان را جانها بستست بر اومید تو تا دانش بیحد تو پیدا کند فرهنگها تا قهر را برهم زند آن لطف اندر لطف تو تا صلح گیرد هر طرف تا محو گردد جنگها تا جستنی نوعی دگر ره رفتنی طرزی دگر پیدا شود در هر جگر در سلسله آهنگها وز دعوت جذب خوشی آن شمس تبریزی شود هر ذره انگیزندهای هر موی چون سرهنگها دو شنبه 28 بهمن 1392برچسب:, :: 17:59 :: نويسنده : بهمن خسروجردی
جرمی ندارم بیش از این کز دل هوا دارم تو را از زعفران روی من رو میبگردانی چرا یا این دل خون خواره را لطف و مراعاتی بکن یا قوت صبرش بده در یفعل الله ما یشا این دو ره آمد در روش یا صبر یا شکر نعم بی شمع روی تو نتان دیدن مر این دو راه را هر گه بگردانی تو رو آبی ندارد هیچ جو کی ذرهها پیدا شود بیشعشعه شمس الضحی بی باده تو کی فتد در مغز نغزان مستی یی بی عصمت تو کی رود شیطان بلا حول و لا نی قرص سازد قرصی یی مطبوخ هم مطبوخیی تا درنیندازی کفی ز اهلیله خود در دوا امرت نغرد کی رود خورشید در برج اسد بی تو کجا جنبد رگی در دست و پای پارسا در مرگ هشیاری نهی در خواب بیداری نهی در سنگ سقایی نهی در برق میرنده وفا سیل سیاه شب برد هر جا که عقلست و خرد زان سیلشان کی واخرد جز مشتری هل اتی ای جان جان جزو و کل وی حله بخش باغ و گل وی کوفته هر سو دهل کای جان حیران الصلا هر کس فریباند مرا تا عشر بستاند مرا آن کم دهد فهم بیا گوید که پیش من بیا زان سو که فهمت میرسد باید که فهم آن سو رود آن کت دهد طال بقا او را سزد طال بقا هم او که دلتنگت کند سرسبز و گلرنگت کند هم اوت آرد در دعا هم او دهد مزد دعا هم ری و بی و نون را کردست مقرون با الف در باد دم اندر دهن تا خوش بگویی ربنا لبیک لبیک ای کرم سودای تست اندر سرم ز آب تو چرخی میزنم مانند چرخ آسیا هرگز نداند آسیا مقصود گردشهای خود کاستون قوت ماست او یا کسب و کار نانبا آبیش گردان میکند او نیز چرخی میزند حق آب را بسته کند او هم نمیجنبد ز جا خامش که این گفتار ما میپرد از اسرار ما تا گوید او که گفت او هرگز بننماید قفا دو شنبه 28 بهمن 1392برچسب:, :: 17:57 :: نويسنده : بهمن خسروجردی
چندانک خواهی جنگ کن یا گرم کن تهدید را میدان که دود گولخن هرگز نیاید بر سما ور خود برآید بر سما کی تیره گردد آسمان کز دود آورد آسمان چندان لطیفی و ضیا خود را مرنجان ای پدر سر را مکوب اندر حجر با نقش گرمابه مکن این جمله چالیش و غزا گر تو کنی بر مه تفو بر روی تو بازآید آن ور دامن او را کشی هم بر تو تنگ آید قبا پیش از تو خامان دگر در جوش این دیگ جهان بس برطپیدند و نشد درمان نبود الا رضا بگرفت دم مار را یک خارپشت اندر دهن سر درکشید و گرد شد مانند گویی آن دغا آن مار ابله خویش را بر خار میزد دم به دم سوراخ سوراخ آمد او از خود زدن بر خارها بی صبر بود و بیحیل خود را بکشت او از عجل گر صبر کردی یک زمان رستی از او آن بدلقا بر خارپشت هر بلا خود را مزن تو هم هلا ساکن نشین وین ورد خوان جاء الْقَضا ضاق الْفَضا فرمود رب العالمین با صابرانم همنشین ای همنشین صابران افْرِغْ عَلَیْنا صَبْرَنا رفتم به وادی دگر باقی تو فرما ای پدر مر صابران را میرسان هر دم سلامی نو ز ما دو شنبه 28 بهمن 1392برچسب:, :: 17:51 :: نويسنده : بهمن خسروجردی
امروز دیدم یار را آن رونق هر کار را میشد روان بر آسمان همچون روان مصطفی خورشید از رویش خجل گردون مشبک همچو دل از تابش او آب و گل افزون ز آتش در ضیا گفتم که بنما نردبان تا برروم بر آسمان گفتا سر تو نردبان سر را درآور زیر پا چون پای خود بر سر نهی پا بر سر اختر نهی چون تو هوا را بشکنی پا بر هوا نه هین بیا بر آسمان و بر هوا صد رد پدید آید تو را بر آسمان پران شوی هر صبحدم همچون دعا دو شنبه 28 بهمن 1392برچسب:, :: 17:50 :: نويسنده : بهمن خسروجردی
ای یوسف خوش نام ما خوش میروی بر بام ما انا فتحنا الصلا بازآ ز بام از در درآ ای بحر پرمرجان من والله سبک شد جان من این جان سرگردان من از گردش این آسیا ای ساربان با قافله مگذر مرو زین مرحله اشتر بخوابان هین هله نه از بهر من بهر خدا نی نی برو مجنون برو خوش در میان خون برو از چون مگو بیچون برو زیرا که جان را نیست جا گر قالبت در خاک شد جان تو بر افلاک شد گر خرقه تو چاک شد جان تو را نبود فنا از سر دل بیرون نهای بنمای رو کایینهای چون عشق را سرفتنهای پیش تو آید فتنهها گویی مرا چون میروی گستاخ و افزون میروی بنگر که در خون میروی آخر نگویی تا کجا گفتم کز آتشهای دل بر روی مفرشهای دل می غلط در سودای دل تا بحر یفعل ما یشا هر دم رسولی میرسد جان را گریبان میکشد بر دل خیالی میدود یعنی به اصل خود بیا دل از جهان رنگ و بو گشته گریزان سو به سو نعره زنان کان اصل کو جامه دران اندر وفا دو شنبه 28 بهمن 1392برچسب:, :: 17:49 :: نويسنده : بهمن خسروجردی
آمد ندا از آسمان جان را که بازآ الصلا جان گفت ای نادی خوش اهلا و سهلا مرحبا سمعا و طاعه ای ندا هر دم دو صد جانت فدا یک بار دیگر بانگ زن تا برپرم بر هل اتی ای نادره مهمان ما بردی قرار از جان ما آخر کجا میخوانیم گفتا برون از جان و جا از پای این زندانیان بیرون کنم بند گران بر چرخ بنهم نردبان تا جان برآید بر علا تو جان جان افزاستی آخر ز شهر ماستی دل بر غریبی مینهی این کی بود شرط وفا آوارگی نوشت شده خانه فراموشت شده آن گنده پیر کابلی صد سحر کردت از دغا این قافله بر قافله پویان سوی آن مرحله چون برنمیگردد سرت چون دل نمیجوشد تو را بانگ شتربان و جرس مینشنود از پیش و پس ای بس رفیق و همنفس آن جا نشسته گوش ما خلقی نشسته گوش ما مست و خوش و بیهوش ما نعره زنان در گوش ما که سوی شاه آ ای گدا دو شنبه 28 بهمن 1392برچسب:, :: 17:48 :: نويسنده : بهمن خسروجردی
ای یوسف آخر سوی این یعقوب نابینا بیا ای عیسی پنهان شده بر طارم مینا بیا از هجر روزم قیر شد دل چون کمان بد تیر شد یعقوب مسکین پیر شد ای یوسف برنا بیا ای موسی عمران که در سینه چه سیناهاستت گاوی خدایی میکند از سینه سینا بیا رخ زعفران رنگ آمدم خم داده چون چنگ آمدم در گور تن تنگ آمدم ای جان باپهنا بیا چشم محمد با نمت واشوق گفته در غمت زان طرهای اندرهمت ای سر ارسلنا بیا خورشید پیشت چون شفق ای برده از شاهان سبق ای دیده بینا به حق وی سینه دانا بیا ای جان تو و جانها چو تن بیجان چه ارزد خود بدن دل دادهام دیر است من تا جان دهم جانا بیا تا بردهای دل را گرو شد کشت جانم در درو اول تو ای دردا برو و آخر تو درمانا بیا ای تو دوا و چارهام نور دل صدپارهام اندر دل بیچارهام چون غیر تو شد لا بیا نشناختم قدر تو من تا چرخ میگوید ز فن دی بر دلش تیری بزن دی بر سرش خارا بیا ای قاب قوس مرتبت وان دولت بامکرمت کس نیست شاها محرمت در قرب او ادنی بیا ای خسرو مه وش بیا ای خوشتر از صد خوش بیا ای آب و ای آتش بیا ای در و ای دریا بیا مخدوم جانم شمس دین از جاهت ای روح الامین تبریز چون عرش مکین از مسجد اقصی بیا دو شنبه 28 بهمن 1392برچسب:, :: 17:42 :: نويسنده : بهمن خسروجردی
ای یوسف آخر سوی این یعقوب نابینا بیا ای عیسی پنهان شده بر طارم مینا بیا از هجر روزم قیر شد دل چون کمان بد تیر شد یعقوب مسکین پیر شد ای یوسف برنا بیا ای موسی عمران که در سینه چه سیناهاستت گاوی خدایی میکند از سینه سینا بیا رخ زعفران رنگ آمدم خم داده چون چنگ آمدم در گور تن تنگ آمدم ای جان باپهنا بیا چشم محمد با نمت واشوق گفته در غمت زان طرهای اندرهمت ای سر ارسلنا بیا خورشید پیشت چون شفق ای برده از شاهان سبق ای دیده بینا به حق وی سینه دانا بیا ای جان تو و جانها چو تن بیجان چه ارزد خود بدن دل دادهام دیر است من تا جان دهم جانا بیا تا بردهای دل را گرو شد کشت جانم در درو اول تو ای دردا برو و آخر تو درمانا بیا ای تو دوا و چارهام نور دل صدپارهام اندر دل بیچارهام چون غیر تو شد لا بیا نشناختم قدر تو من تا چرخ میگوید ز فن دی بر دلش تیری بزن دی بر سرش خارا بیا ای قاب قوس مرتبت وان دولت بامکرمت کس نیست شاها محرمت در قرب او ادنی بیا ای خسرو مه وش بیا ای خوشتر از صد خوش بیا ای آب و ای آتش بیا ای در و ای دریا بیا مخدوم جانم شمس دین از جاهت ای روح الامین تبریز چون عرش مکین از مسجد اقصی بیا دو شنبه 28 بهمن 1392برچسب:, :: 17:42 :: نويسنده : بهمن خسروجردی
ای نوش کرده نیش را بیخویش کن باخویش را باخویش کن بیخویش را چیزی بده درویش را تشریف ده عشاق را پرنور کن آفاق را بر زهر زن تریاق را چیزی بده درویش را با روی همچون ماه خود با لطف مسکین خواه خود ما را تو کن همراه خود چیزی بده درویش را چون جلوه مه میکنی وز عشق آگه میکنی با ما چه همره میکنی چیزی بده درویش را درویش را چه بود نشان جان و زبان درفشان نی دلق صدپاره کشان چیزی بده درویش را هم آدم و آن دم تویی هم عیسی و مریم تویی هم راز و هم محرم تویی چیزی بده درویش را تلخ از تو شیرین میشود کفر از تو چون دین میشود خار از تو نسرین میشود چیزی بده درویش را جان من و جانان من کفر من و ایمان من سلطان سلطانان من چیزی بده درویش را ای تن پرست بوالحزن در تن مپیچ و جان مکن منگر به تن بنگر به من چیزی بده درویش را امروز ای شمع آن کنم بر نور تو جولان کنم بر عشق جان افشان کنم چیزی بده درویش را امروز گویم چون کنم یک باره دل را خون کنم وین کار را یک سون کنم چیزی بده درویش را تو عیب ما را کیستی تو مار یا ماهیستی خود را بگو تو چیستی چیزی بده درویش را جان را درافکن در عدم زیرا نشاید ای صنم تو محتشم او محتشم چیزی بده درویش را شنبه 26 بهمن 1392برچسب:, :: 11:18 :: نويسنده : بهمن خسروجردی
![]() ![]() |