درباره وبلاگ


عمری چكش برداشتم و بر سر میخی كه روی سنگ بود كوبیدم. اكنون می فهمم كه هم چكش خودم بودم، هم میخ و هم سنگ. فرانتس كافكا
آخرین مطالب
پيوندها



نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 42
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 51
بازدید ماه : 335
بازدید کل : 25381
تعداد مطالب : 305
تعداد نظرات : 130
تعداد آنلاین : 1



لرزش راست كليك
chat - chat سفارش ساعت دیواری

دریافت كد ساعت

استخاره با قرآن
استخاره

گنجینه ی ادب پارسی




شمع جهان دوش نبد نور تو در حلقه ما

راست بگو شمع رخت دوش کجا بود کجا

سوی دل ما بنگر کز هوس دیدن تو

دولت آن جا که در او حسن تو بگشاد قبا

دوش به هر جا که بدی دانم کامروز ز غم

گشته بود همچو دلم مسجد لا حول و لا

دوش همی‌گشتم من تا به سحر ناله کنان

بدرک بالصبح بدا هیج نومی‌و نفی

سایه نوری تو و ما جمله جهان سایه تو

نور کی دیدست که او باشد از سایه جدا

گاه بود پهلوی او گاه شود محو در او

پهلوی او هست خدا محو در او هست لقا

سایه زده دست طلب سخت در آن نور عجب

تا چو بکاهد بکشد نور خدایش به خدا

شرح جدایی و درآمیختگی سایه و نور

لا یتناهی و لئن جئت بضعف مددا

نور مسبب بود و هر چه سبب سایه او

بی سببی قد جعل الله لکل سببا

آینه همدگر افتاد مسبب و سبب

هر کی نه چون آینه گشتست ندید آینه را



چهار شنبه 21 اسفند 1392برچسب:, :: 11:56 ::  نويسنده : بهمن خسروجردی

طوق جنون سلسله شد باز مکن سلسله را

لابه گری می‌کنمت راه تو زن قافله را

مست و خوش و شاد توام حامله داد توام

حامله گر بار نهد جرم منه حامله را

هیچ فلک دفع کند از سر خود دور سفر

هیچ زمین دفع کند از تن خود زلزله را

می‌کشد آن شه رقمی دل به کفش چون قلمی

تازه کن اسلام دمی‌خواجه رها کن گله را

آنچ کند شاه جفا آبله دان بر کف شه

آنک بیابد کف شه بوسه دهد آبله را

همچو کتابیست جهان جامع احکام نهان

جان تو سردفتر آن فهم کن این مسئله را

شاد همی‌باش و ترش آب بگردان و خمش

باز کن از گردن خر مشغله زنگله را



چهار شنبه 21 اسفند 1392برچسب:, :: 11:55 ::  نويسنده : بهمن خسروجردی

طوق جنون سلسله شد باز مکن سلسله را

لابه گری می‌کنمت راه تو زن قافله را

مست و خوش و شاد توام حامله داد توام

حامله گر بار نهد جرم منه حامله را

هیچ فلک دفع کند از سر خود دور سفر

هیچ زمین دفع کند از تن خود زلزله را

می‌کشد آن شه رقمی دل به کفش چون قلمی

تازه کن اسلام دمی‌خواجه رها کن گله را

آنچ کند شاه جفا آبله دان بر کف شه

آنک بیابد کف شه بوسه دهد آبله را

همچو کتابیست جهان جامع احکام نهان

جان تو سردفتر آن فهم کن این مسئله را

شاد همی‌باش و ترش آب بگردان و خمش

باز کن از گردن خر مشغله زنگله را



چهار شنبه 21 اسفند 1392برچسب:, :: 11:55 ::  نويسنده : بهمن خسروجردی

آه که آن صدر سرا می‌ندهد بار مرا

می‌نکند محرم جان محرم اسرار مرا

نغزی و خوبی و فرش آتش تیز نظرش

پرسش همچون شکرش کرد گرفتار مرا

گفت مرا مهر تو کو رنگ تو کو فر تو کو

رنگ کجا ماند و بو ساعت دیدار مرا

غرقه جوی کرمم بنده آن صبحدمم

کان گل خوش بوی کشد جانب گلزار مرا

هر که به جوبار بود جامه بر او بار بود

چند زیانست و گران خرقه و دستار مرا

ملکت و اسباب کز این ماه رخان شکرین

هست به معنی چو بود یار وفادار مرا

دستگه و پیشه تو را دانش و اندیشه تو را

شیر تو را بیشه تو را آهوی تاتار مرا

نیست کند هست کند بی‌دل و بی‌دست کند

باده دهد مست کند ساقی خمار مرا

ای دل قلاش مکن فتنه و پرخاش مکن

شهره مکن فاش مکن بر سر بازار مرا

گر شکند پند مرا زفت کند بند مرا

بر طمع ساختن یار خریدار مرا

بیش مزن دم ز دوی دو دو مگو چون ثنوی

اصل سبب را بطلب بس شد از آثار مرا



چهار شنبه 21 اسفند 1392برچسب:, :: 11:54 ::  نويسنده : بهمن خسروجردی

رستم از این نفس و هوا زنده بلا مرده بلا

زنده و مرده وطنم نیست بجز فضل خدا

رستم از این بیت و غزل ای شه و سلطان ازل

مُفتَعِلُن مُفتَعِلُن مُفتَعِلُن کشت مرا

قافیه و مَغلطه را گو همه سیلاب ببر

پوست بود پوست بود درخور مغز شعرا

ای خمشی مغز منی پرده آن نغز منی

کمتر فضل خمشی کش نبود خوف و رجا

بر ده ویران نبود عُشر زمین کوچ و قَلان

مست و خرابم مطلب در سخنم نقد و خطا

تا که خرابم نکند کی دهد آن گنج به من

تا که به سیلم ندهد کی کشدم بحر عطا

مرد سخن را چه خبر از خمشی همچو شکر

خشک چه داند چه بود تَرلَلَلا تَرلَلَلا

آینه‌ام آینه‌ام مرد مَقالات نه‌ام

دیده شود حال من ار چشم شود گوش شما

دست فشانم چو شجر چرخ زنان همچو قمر

چرخ من از رنگ زمین پاکتر از چرخ سما

عارف گوینده بگو تا که دعای تو کنم

چونک خوش و مست شوم هر سحری وقت دعا

دلق من و خرقه من از تو دریغی نبود

و آنک ز سلطان رسدم نیم مرا نیم تو را

از کف سلطان رسدم ساغر و سَغراق قِدَم

چشمه خورشید بود جرعه او را چو گدا

من خمشم خسته گلو عارف گوینده بگو

زانک تو داود دمی من چو کُهم رفته ز جا



چهار شنبه 21 اسفند 1392برچسب:, :: 11:52 ::  نويسنده : بهمن خسروجردی

رستم از این نفس و هوا زنده بلا مرده بلا

زنده و مرده وطنم نیست بجز فضل خدا

رستم از این بیت و غزل ای شه و سلطان ازل

مُفتَعِلُن مُفتَعِلُن مُفتَعِلُن کشت مرا

قافیه و مَغلطه را گو همه سیلاب ببر

پوست بود پوست بود درخور مغز شعرا

ای خمشی مغز منی پرده آن نغز منی

کمتر فضل خمشی کش نبود خوف و رجا

بر ده ویران نبود عُشر زمین کوچ و قَلان

مست و خرابم مطلب در سخنم نقد و خطا

تا که خرابم نکند کی دهد آن گنج به من

تا که به سیلم ندهد کی کشدم بحر عطا

مرد سخن را چه خبر از خمشی همچو شکر

خشک چه داند چه بود تَرلَلَلا تَرلَلَلا

آینه‌ام آینه‌ام مرد مَقالات نه‌ام

دیده شود حال من ار چشم شود گوش شما

دست فشانم چو شجر چرخ زنان همچو قمر

چرخ من از رنگ زمین پاکتر از چرخ سما

عارف گوینده بگو تا که دعای تو کنم

چونک خوش و مست شوم هر سحری وقت دعا

دلق من و خرقه من از تو دریغی نبود

و آنک ز سلطان رسدم نیم مرا نیم تو را

از کف سلطان رسدم ساغر و سَغراق قِدَم

چشمه خورشید بود جرعه او را چو گدا

من خمشم خسته گلو عارف گوینده بگو

زانک تو داود دمی من چو کُهم رفته ز جا



چهار شنبه 21 اسفند 1392برچسب:, :: 11:52 ::  نويسنده : بهمن خسروجردی

رستم از این نفس و هوا زنده بلا مرده بلا

زنده و مرده وطنم نیست بجز فضل خدا

رستم از این بیت و غزل ای شه و سلطان ازل

مُفتَعِلُن مُفتَعِلُن مُفتَعِلُن کشت مرا

قافیه و مَغلطه را گو همه سیلاب ببر

پوست بود پوست بود درخور مغز شعرا

ای خمشی مغز منی پرده آن نغز منی

کمتر فضل خمشی کش نبود خوف و رجا

بر ده ویران نبود عُشر زمین کوچ و قَلان

مست و خرابم مطلب در سخنم نقد و خطا

تا که خرابم نکند کی دهد آن گنج به من

تا که به سیلم ندهد کی کشدم بحر عطا

مرد سخن را چه خبر از خمشی همچو شکر

خشک چه داند چه بود تَرلَلَلا تَرلَلَلا

آینه‌ام آینه‌ام مرد مَقالات نه‌ام

دیده شود حال من ار چشم شود گوش شما

دست فشانم چو شجر چرخ زنان همچو قمر

چرخ من از رنگ زمین پاکتر از چرخ سما

عارف گوینده بگو تا که دعای تو کنم

چونک خوش و مست شوم هر سحری وقت دعا

دلق من و خرقه من از تو دریغی نبود

و آنک ز سلطان رسدم نیم مرا نیم تو را

از کف سلطان رسدم ساغر و سَغراق قِدَم

چشمه خورشید بود جرعه او را چو گدا

من خمشم خسته گلو عارف گوینده بگو

زانک تو داود دمی من چو کُهم رفته ز جا



چهار شنبه 21 اسفند 1392برچسب:, :: 11:52 ::  نويسنده : بهمن خسروجردی

یار مرا غار مرا عشق جگرخوار مرا

یار تویی غار تویی خواجه نگهدار مرا

نوح تویی روح تویی فاتح و مفتوح تویی

سینه مشروح تویی بر در اسرار مرا

نور تویی سور تویی دولت منصور تویی

مرغ که طور تویی خسته به منقار مرا

قطره تویی بحر تویی لطف تویی قهر تویی

قند تویی زهر تویی بیش میازار مرا

حجره خورشید تویی خانه ناهید تویی

روضهٔ امید تویی راه ده ای یار مرا

روز تویی روزه تویی حاصل دریوزه تویی

آب تویی کوزه تویی آب ده این بار مرا

دانه تویی دام تویی باده تویی جام تویی

پخته تویی خام تویی خام بمگذار مرا

این تن اگر کم تندی راه دلم کم زندی

راه شدی تا نبدی این همه گفتار مرا



دو شنبه 19 اسفند 1392برچسب:, :: 15:16 ::  نويسنده : بهمن خسروجردی

خواجه بیا خواجه بیا خواجه دگربار بیا

دفع مده دفع مده ای مه عیار بیا

عاشق مهجور نگر عالم پرشور نگر

تشنه مخمور نگر ای شه خمار بیا

پای تویی دست تویی هستی هر هست تویی

بلبل سرمست تویی جانب گلزار بیا

گوش تویی دیده تویی وز همه بگزیده تویی

یوسف دزدیده تویی بر سر بازار بیا

از نظر گشته نهان ای همه را جان و جهان

بار دگر رقص کنان بی‌دل و دستار بیا

روشنی روز تویی شادی غم سوز تویی

ماه شب افروز تویی ابر شکربار بیا

ای علم عالم نو پیش تو هر عقل گرو

گاه میا گاه مرو خیز به یک بار بیا

ای دل آغشته به خون چند بود شور و جنون

پخته شد انگور کنون غوره میفشار بیا

ای شب آشفته برو وی غم ناگفته برو

ای خرد خفته برو دولت بیدار بیا

ای دل آواره بیا وی جگر پاره بیا

ور ره در بسته بود از ره دیوار بیا

ای نفس نوح بیا وی هوس روح بیا

مرهم مجروح بیا صحت بیمار بیا

ای مه افروخته رو آب روان در دل جو

شادی عشاق بجو کوری اغیار بیا

بس بود ای ناطق جان چند از این گفت زبان

چند زنی طبل بیان بی‌دم و گفتار بیا



دو شنبه 19 اسفند 1392برچسب:, :: 15:15 ::  نويسنده : بهمن خسروجردی

ای یار ما دلدار ما ای عالم اسرار ما

ای یوسف دیدار ما ای رونق بازار ما

نک بر دم امسال ما خوش عاشق آمد پار ما

ما مفلسانیم و تویی صد گنج و صد دینار ما

ما کاهلانیم و تویی صد حج و صد پیکار ما

ما خفتگانیم و تویی صد دولت بیدار ما

ما خستگانیم و تویی صد مرهم بیمار ما

ما بس خرابیم و تویی هم از کرم معمار ما

من دوش گفتم عشق را ای خسرو عیار ما

سر درمکش منکر مشو تو برده‌ای دستار ما

واپس جوابم داد او نی از توست این کار ما

چون هرچ گویی وادهد همچون صدا کهسار ما

من گفتمش خود ما کهیم و این صدا گفتار ما

زیرا که که را اختیاری نبود ای مختار ما



دو شنبه 19 اسفند 1392برچسب:, :: 15:14 ::  نويسنده : بهمن خسروجردی