درباره وبلاگ


عمری چكش برداشتم و بر سر میخی كه روی سنگ بود كوبیدم. اكنون می فهمم كه هم چكش خودم بودم، هم میخ و هم سنگ. فرانتس كافكا
آخرین مطالب
پيوندها



نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 96
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 105
بازدید ماه : 389
بازدید کل : 25435
تعداد مطالب : 305
تعداد نظرات : 130
تعداد آنلاین : 1



لرزش راست كليك
chat - chat سفارش ساعت دیواری

دریافت كد ساعت

استخاره با قرآن
استخاره

گنجینه ی ادب پارسی




حکیمی جعبه‌اى بزرگ پر از مواد غذایى و سکه و طلا را به خانه زنى با چندین بچه قد و نیم قد برد.

زن خانه وقتى بسته‌هاى غذا و پول را دید شروع کرد به بدگویى از همسرش و گفت:

شوهر من آهنگرى بود که از روى بى‌عقلى دست راست و نصف صورتش را در یک حادثه در کارگاه آهنگرى از دست داد و مدتى بعد از سوختگى علیل و از کار افتاده گوشه خانه افتاد تا درمان شود.

وقتى هنوز مریض و بى‌حال بود چندین بار در مورد برگشت سر کارش با او صحبت کردم ولى به جاى اینکه دوباره سر کار آهنگرى برود مى‌گفت که دیگر با این بدنش چنین کارى از او ساخته نیست و تصمیم دارد سراغ کار دیگر برود.

من هم که دیدم او دیگر به درد ما نمى‌خورد برادرانم را صدا زدم و با کمک آن‌ها او از خانه و دهکده بیرون انداختیم تا لااقل خرج اضافى او را تحمل نکنیم.

با رفتن او ، بقیه هم وقتى فهمیدن وضع ما خراب شده از ما فاصله گرفتند و امروز که شما این بسته‌هاى غذا و پول را برایمان آوردید ما به شدت به آنها نیاز داشتیم.

اى کاش همه انسان‌ها مثل شما جوانمرد و اهل معرفت بودند!

حکیم تبسمى کرد و گفت: حقیقتش من این بسته‌ها را نفرستادم. یک فروشنده دوره‌گرد امروز صبح به مدرسه ما آمد و از من خواست تا اینها را به شما بدهم و ببینم حالتان خوب هست یا نه!؟ همین!

حکیم این را گفت و از زن خداحافظى کرد تا برود.

در آخرین لحظات ناگهان برگشت و ادامه داد: راستى یادم رفت بگویم که دست راست و نصف صورت این فروشنده دوره گردهم سوخته بود…

                                                             




پنج شنبه 8 تير 1391برچسب:, :: 12:25 ::  نويسنده : بهمن خسروجردی

روزی جراحی برای تعمیر اتومبیلش آن را به تعمیرگاهی برد!
تعمیرکار بعد از تعمیر به جراح گفت: من تمام اجزا ماشین را به خوبی می شناسم و موتور و قلب آن را کامل باز می کنم و تعمیر میکنم! در حقیقت من آن را زنده می کنم! حال چطور درآمد...

سالانه ی من یک صدم شما هم نیست؟!

جراح نگاهی به تعمیرکار انداخت و گفت : اگر می خواهی درآمدت ۱۰۰برابر من شود اینبار سعی کن زمانی که موتور در حال کار است آن را تعمیر کنی!
                    



پنج شنبه 8 تير 1391برچسب:, :: 12:22 ::  نويسنده : بهمن خسروجردی

همگی به صف ایستاده بودند تا از آنها پرسیده شود ؛ نوبت به او رسید : "دوست داری روی زمین چه کاره باشی؟" گفت: می خواهم به دیگران یاد بدهم، پس پذیرفته شد! چشمانش رابست، دید به شکل درختی در یک جنگل بزرگ درآمده است. باخودگفت : حتما اشتباهی رخ داده است! من که این را نخواسته بودم؟!....

سالها گذشت تا اینکه روزی داغ تبر را روی کمر خود احساس کرد ، با خود گفت : این چنین عمر من به پایان رسید و من بهره ی خود را از زندگی نگرفتم! با فریادی غم بار سقوط کرد و با صدایی غریب که از روی تنش بلند میشد به هوش آمد!

حالا تخته سیاهی بر دیوار کلاس شده بود!

                            
      
                            



پنج شنبه 8 تير 1391برچسب:, :: 12:17 ::  نويسنده : بهمن خسروجردی

زن می خواست از بیمارستان مرخص شود و شوهرش می خواست او همان جا بماند.

از حرف های پرستارها متوجه شدم که زن یک تومور دارد و حالش بسیار وخیم است.در بین مناقشه این دو نفر کم کم با وضیعت زندگی آنها آشنا شدم. یک خانواده روستائی ساده بودند با دو بچه. دختری که سال گذشته وارد دانشگاه شده و یک پسر که در دبیرستان درس می خواند و تمام ثروتشان یک مزرعه کوچک، شش گوسفند و یک گاو است. در راهروی بیمارستان...
 
                                                                            


ادامه مطلب ...


پنج شنبه 8 تير 1391برچسب:, :: 12:8 ::  نويسنده : بهمن خسروجردی

 

شب شده بود و خیابان خلوت بود.دختر جوان در حالی کاپشنش را به بدن نحیفش فشار می داد که لباسش خیس شده بود.سرمای هوا،نم نم باران او را کلافه کرده بود.کلافه از زندگی،کلافه از دنیا، از ناپدری ای که کارش کتک زدن او و مادرش بود.او از همه این اتفاق ها کلافه بود.نمیدانست چرا و چه طوری از خانه بیرون آمده است.فقط تنها چیزی که یادش بود ضجه های مادر بیچاره اش بود که مثل همیشه دوباره و دوباره و دوباره در ذهنش طنین انداز می شد.بی هدف راه خود را پیش گرفته بود.نمی دانست به کجا برود.در این شهر که گرگ خای انسان نمایش بیشتر از انسان هایش بودند نمی دانست به کجا برود.فقط  دنبال سرپناهی امن بود.در افکار خودش غرق بود که ناگهان با ترمز ماشینی در کنارش به خود آمد.آن قدر این صحنه ناگهانی بود که چندین برابر بر ترسش افزود.حال دیگر به وضوح دندان هایش به هم می خورد و بر خود می لزرید.صدایی چندش آور از داخل ماشین بیرون آمد:خانم خوشکله جایی می رید برسونمتون.دختر آن قدر ترسیده بود که عاجز از هرگونه پاسخ دادن بود.فقظ تنها کاری که توانست بکند این بود که با گام هایی لرزان تر از قبل به راهش ادامه دهد.ولی صاحب ماشین او را رها نمی کرد و مدام دنبالش می رفت.خانم خوشکله اذیت نکن دیگه.ببین چه قدر هوا سرده.بیا بشین یه امشب رو بریم خوش بگذرونیم.نگاهش را به صاحب ماشین دوخت.ناگهان نفرت در چشمانش شعله ور شد چرا که صاحب ماشین شباهت دوری به ناپدری اش داشت ولی همان شباهت کم در آن لحظه در نظر او بسیار زیاد بود.همان عصبانیت همیشگی به سراغش آمد و با صدای بلند فریاد زد:برو گمشو عوضی.صاحب ماشین جلوتر رفت و توقف کرد و از ماشین پیاده شد.به طرف دختر جوان آمد و گفت:بهت میگم بیا سوار شو.جای بدی که نمیبرمت و دست او را گرفت.دختر جوان دست و پا می زد ولی نمیتوانست خودش را چنگال مرد دیو صفت نجات دهد.فقط در یک لحظه تمام نیرویش را جمع کرد و با تمام قدرت مرد را هول داد.مرد تعادلش را از دست داد و نقش بر زمین شد و در همان لحظه سرش به گوشه جدول کنار خیابان برخورد کرد و بیهوش شد.

دختر جوان فقط این صحنه ها را نگاه می کرد.باورش نمی شد.با قدم هایی لرزان جلو رفت چند بار مرد را صدا زد ولی مرد از جایش تکان نمی خورد و از سرش به شدت خون می آمد. بغض گلوی دختر را می فشرد.تا جایی که توان داشت شروع به دویدن کرد و فریاد می زد:خدایا آخه چرا من...چرا این همه با بنده هات بدی؟مگه من چیکارت کرده بودم؟مگه من چی ازت خواستم؟یه پدر داشتم که اونم ازم گرفتی...آخه چرا...چرا...دختر اصلا حواسش نبود که به داخل خیابان رفته و در حال دویدن است به سر چهاراه که رسید همان طور داشت با خود حرف میزد.ناگهان صدای ترمز ماشینی او را متوجه خود کرد و دو چراغ نورانی و دیگر هیج نفهمید.

هنگامی که چشمانش را باز کرد حس بسیار خوبی داشت.دیگر از هیچ چیز دلگیر و ناراحت نبود. شادی عجیبی وجودش را فرا گرفته بود.ناگهان پدرش را دید که رو به رویش ایستاده و لبخند می زند با تمام وجود به سوی پدر دوید. پدرش بسیار نورانی شده بود.او هم به سمت دختر دوید و یکدیگر را آغوش گرفتند و با هم به پرواز درآمدند.

و تنها یک جنازه درهم کوفته شده از دخترک روی زمین افتاده بود.باران به شدت می زد و خون های صورت دخترک را پاک می کرد.گویی باران نیز به پاکی دختر ایمان داشت.

 

 فقط نظر یادتون نره

نویسنده:مسافر انتظار

راحت شده



ادامه مطلب ...


یک شنبه 28 اسفند 1390برچسب:, :: 13:50 ::  نويسنده : بهمن خسروجردی

موشی در خانه تله موش دید ، به مرغ و گاو گوسفند خبر داد .



ادامه مطلب ...


شنبه 13 اسفند 1390برچسب:, :: 18:23 ::  نويسنده : بهمن خسروجردی

در زندگی زخمهایی است که مثل خوره روح را آهسته در انزوا می خورد و میتراشد . این دردها را نمی شود به کسی اظهار کرد ، چون عموما عادت دارند که این دردهای باور نکردنی را جزو اتفاقات و پیش آمد های نادر و عجیب بشمارند و اگر کسی بگوید یا بنویسد مردم ...

 

ابتدای شاهکار صادق هدایت ، بوف کور



شنبه 13 اسفند 1390برچسب:, :: 10:25 ::  نويسنده : بهمن خسروجردی

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد